[فعل]

to fulfill

/fʊlˈfɪl/
فعل گذرا
[گذشته: fulfilled] [گذشته: fulfilled] [گذشته کامل: fulfilled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 عملی کردن برآورده کردن، محقق کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اجرا کردن
to fulfill one's dream/ambition/potential
محقق کردن رؤیا/آرزو/توانایی بالقوه خود
  • Jane fulfilled her dream of traveling around the world.
    "جین" رؤیای خود مبنی بر سفر به دور دنیا را عملی [محقق] کرد.

2 برعهده داشتن انجام دادن، عمل کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اَدا کردن
  • 1.You seem to fulfill a very useful role in the organization.
    1. به نظر می‌رسد شما نقش مفیدی در سازمان برعهده دارید.
to fulfill a duty/an obligation
انجام دادن وظیفه/تعهد
to fulfill a promise
عمل کردن به قول
to fulfill the terms/conditions of an agreement
عمل کردن به شرایط یک قرارداد

3 تکمیل کردن

  • 1.He stayed an extra semester to fulfill his requirements for a higher degree.
    1. او یک ترم اضافه ماند تا پیش‌نیازهای لازم برای گرفتن مدرک بالاتر را تکمیل کند.

4 راضی کردن خشنود کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: ارضا کردن
  • 1.I need a job that really fulfills me.
    1. من به شغلی نیاز دارم که واقعاً من را راضی کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان