Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . عملی کردن
2 . برعهده داشتن
3 . تکمیل کردن
4 . راضی کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to fulfill
/fʊlˈfɪl/
فعل گذرا
[گذشته: fulfilled]
[گذشته: fulfilled]
[گذشته کامل: fulfilled]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
عملی کردن
برآورده کردن، محقق کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اجرا کردن
to fulfill one's dream/ambition/potential
محقق کردن رؤیا/آرزو/توانایی بالقوه خود
Jane fulfilled her dream of traveling around the world.
"جین" رؤیای خود مبنی بر سفر به دور دنیا را عملی [محقق] کرد.
2
برعهده داشتن
انجام دادن، عمل کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اَدا کردن
1.You seem to fulfill a very useful role in the organization.
1. به نظر میرسد شما نقش مفیدی در سازمان برعهده دارید.
to fulfill a duty/an obligation
انجام دادن وظیفه/تعهد
to fulfill a promise
عمل کردن به قول
to fulfill the terms/conditions of an agreement
عمل کردن به شرایط یک قرارداد
3
تکمیل کردن
1.He stayed an extra semester to fulfill his requirements for a higher degree.
1. او یک ترم اضافه ماند تا پیشنیازهای لازم برای گرفتن مدرک بالاتر را تکمیل کند.
4
راضی کردن
خشنود کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ارضا کردن
1.I need a job that really fulfills me.
1. من به شغلی نیاز دارم که واقعاً من را راضی کند.
تصاویر
کلمات نزدیک
fulcrum
fuji
fugue
fugitive
fuel speculation
fulfilled
fulfilling
fulfillment
full
full back
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان