Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . ضروری
2 . دستور
3 . فعل امری
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[صفت]
imperative
/ɪmˈpɛrətɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more imperative]
[حالت عالی: most imperative]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
ضروری
لازم، حیاتی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
الزامآور
واجب
لازم
مترادف و متضاد
compulsory
necessary
urgent
unimportant
1.It's imperative to act now before the problem gets really serious.
1. لازم است که اکنون قبل از اینکه مشکل واقعا حاد شود عمل کنیم.
2.The president said it was imperative that the release of all hostages be secured.
2. رئیس جمهور گفت که ضروری است که آزاد شدن تمام گروگان ها در امنیت باشد.
[اسم]
imperative
/ɪmˈpɛrətɪv/
قابل شمارش
2
دستور
امر
مترادف و متضاد
command
order
1.Her imperative was ridiculous.
1. دستور او مسخره بود.
3
فعل امری
وجه امری
معادل ها در دیکشنری فارسی:
فعل امری
1.In the phrase "Leave him alone," the verb "leave" is an imperative.
1. در عبارت "او را راحت بگذار (رهایش کن)،" فعل "رها کن" فعلی امری است.
تصاویر
کلمات نزدیک
impenetrable
impending
impel
impediment
impede
imperceptible
imperceptibly
imperfect
imperfection
imperial
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان