[صفت]

imperative

/ɪmˈpɛrətɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more imperative] [حالت عالی: most imperative]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 ضروری لازم، حیاتی

معادل ها در دیکشنری فارسی: الزام‌آور واجب لازم
مترادف و متضاد compulsory necessary urgent unimportant
  • 1.It's imperative to act now before the problem gets really serious.
    1. لازم است که اکنون قبل از اینکه مشکل واقعا حاد شود عمل کنیم.
  • 2.The president said it was imperative that the release of all hostages be secured.
    2. رئیس جمهور گفت که ضروری است که آزاد شدن تمام گروگان ها در امنیت باشد.
[اسم]

imperative

/ɪmˈpɛrətɪv/
قابل شمارش

2 دستور امر

مترادف و متضاد command order
  • 1.Her imperative was ridiculous.
    1. دستور او مسخره بود.

3 فعل امری وجه امری

معادل ها در دیکشنری فارسی: فعل امری
  • 1.In the phrase "Leave him alone," the verb "leave" is an imperative.
    1. در عبارت "او را راحت بگذار (رهایش کن)،" فعل "رها کن" فعلی امری است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان