[فعل]

to imply

/ɪmˈplaɪ/
فعل گذرا
[گذشته: implied] [گذشته: implied] [گذشته کامل: implied]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (به چیزی) اشاره داشتن (به طور غیر مستقیم) اشاره کردن

to imply that…
اشاره بر آن داشتن که...
  • He asked if I had any work to do. He was implying that I was lazy.
    از من پرسید که آیا کار [کاری برای انجام دادن] دارم. اشاره بر آن داشت که من تنبل هستم.
to imply something
اشاره به چیزی داشتن
  • His silence seemed to imply agreement.
    سکوت او به نظر اشاره به موافقت داشت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان