[فعل]

to intervene

/ˌɪntərˈviːn/
فعل ناگذر
[گذشته: intervened] [گذشته: intervened] [گذشته کامل: intervened]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مداخله کردن پادرمیانی کردن، میانجی‌گری کردن

  • 1.The President intervened personally in the crisis.
    1. رئیس‌جمهور شخصا در بحران دخالت کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان