Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مداخله کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to intervene
/ˌɪntərˈviːn/
فعل ناگذر
[گذشته: intervened]
[گذشته: intervened]
[گذشته کامل: intervened]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
مداخله کردن
پادرمیانی کردن، میانجیگری کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
وساطت کردن
میانجیگری کردن
مداخله کردن
1.The President intervened personally in the crisis.
1. رئیسجمهور شخصا در بحران دخالت کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
interval
intertwine
interstellar
interstate
interspersed
intervening
intervention
interventionism
interventionist
interview
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان