[فعل]

to invent

/ɪnˈvent/
فعل گذرا
[گذشته: invented] [گذشته: invented] [گذشته کامل: invented]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اختراع کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: ابداع کردن اختراع کردن نوآوری کردن
مترادف و متضاد create discover innovate originate
to invent something
چیزی اختراع کردن
  • Who invented the telephone?
    چه کسی تلفن را اختراع کرد؟

2 از خود در آوردن

to invent something
چیزی از خود درآوردن
  • But I didn't invent the story, everything I told you is true.
    اما من این داستان را از خودم در نیاوردم، هر چیزی که به شما گفتم حقیقت دارد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان