[فعل]

to occupy

/ˈɑkjəˌpaɪ/
فعل گذرا
[گذشته: occupied] [گذشته: occupied] [گذشته کامل: occupied]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اشغال کردن صرف کردن، (در جایی) سکونت داشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: سکنی گزیدن اِشغال کردن
  • 1.The bed seemed to occupy most of the room.
    1. به‌نظر می‌رسید که آن تختخواب بیشتر (فضای) اتاق را اشغال کرده‌است.
  • 2.The house hasn't been occupied by anyone for a few months.
    2. چند ماهی است که در آن خانه کسی سکونت نداشته‌است [کسی در آن زندگی نکرده‌است].
  • 3.The rest of the time was occupied with writing a report.
    3. باقی وقت صرف نوشتن گزارش شد.

2 مشغول کردن سرگرم کردن

  • 1.On long car journeys I occupy myself with solving maths puzzles.
    1. در سفرهای طولانی با ماشین، من خودم را با معماهای ریاضی مشغول می‌کنم.

3 تصرف کردن اشغال کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اِشغال کردن تصرف کردن متصرف شدن
  • 1.Protesters occupied the TV station.
    1. معترضان، آن ایستگاه تلویزیونی را تصرف کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان