[اسم]

race

/reɪs/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مسابقه

معادل ها در دیکشنری فارسی: مسابقه کورس
مترادف و متضاد competition contest
race between A and B
مسابقه بین (آ) و (ب)
  • a race between the two best runners of the club
    یک مسابقه بین دو تن از بهترین دوندگان باشگاه [مسابقه‌ای بین دو دونده برتر باشگاه]
race against somebody
مسابقه با کسی
  • He's already in training for the big race against Bailey.
    او از الان برای مسابقه مهمش با "بیلی" در حال تمرین است.
a boat/horse/road... race
مسابقه قایق‌سواری/اسب‌سواری/خیابانی و...
  • a 500-meter race
    مسابقه دوی 500 متر
to have a race
مسابقه دادن
  • Let's have a race and see who's ready to leave first.
    بیایید مسابقه بدهیم و ببینیم چه کسی حاضر است اول برود.
to win/lose the race
برنده/بازنده مسابقه شدن
  • She won the race.
    او برنده مسابقه شد.

2 نژاد

معادل ها در دیکشنری فارسی: نژاد
مترادف و متضاد ethnic group ethnic origin
the Caucasian/Mongolian... race
نژاد قفقازی/مغولی و...
a race of cattle
یک نژاد گاو اهلی
people of many different races
افرادی از نژادهای مختلف

3 رقابت

مترادف و متضاد competition rivalry
race for something
رقابت برای [بر سر] چیزی
  • the race for the presidency
    رقابت بر سر (انتخابات) ریاست جمهوری
race to do something
رقابت برای انجام کاری
  • The race is on to find a cure for the disease.
    رقابت برای پیدا کردن درمانی برای آن بیماری شروع شده است.
[فعل]

to race

/reɪs/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: raced] [گذشته: raced] [گذشته کامل: raced]

4 مسابقه دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: مسابقه دادن
مترادف و متضاد compete contend take part in a race
  • 1.He has been racing for over ten years.
    1. او بیش از ده سال است که مسابقه می‌دهد.
to race against somebody/something
با کسی/چیزی مسابقه دادن
  • I used to race against him in college.
    در گذشته با او در کالج مسابقه می‌دادم.
to race somebody/something
با کسی/چیزی مسابقه دادن
  • We raced each other back to the car.
    ما تا (رسیدن به) ماشین با همدیگر مسابقه دادیم.
to race to do something
برای انجام کاری مسابقه دادن [رقابت کردن]
  • Television companies are racing to be the first to screen his life story.
    شرکت‌های تلویزیونی دارند با هم مسابقه می‌دهند تا اولین نفری باشند که داستان زندگی او را به تصویر بکشند.

5 به سرعت رفتن با عجله بردن

مترادف و متضاد dash hurry run rush
to race +adv./prep.
به سرعت به جایی رفتن
  • He raced up the stairs.
    او به سرعت از پله‌ها بالا رفت.
to race somebody/something + adv./prep.
کسی/چیزی را با عجله به جایی بردن
  • The ambulance raced the injured woman to hospital.
    آمبولانس، زن مجروح را با عجله به بیمارستان برد.

6 به سرعت زدن (نبض) تند تپیدن (قلب)

  • 1.She took a deep breath to calm her racing pulse.
    1. او نفس عمیقی کشید تا نبضش که به سرعت می‌زد را آرام کند.

7 به سرعت کار کردن (به علت هیجان، ترس و ...) سریع عمل کردن

  • 1.My mind raced as I tried to work out what was happening.
    1. وقتی سعی کردم بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد، ذهنم به سرعت شروع به کار کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان