[اسم]

thing

/θɪŋ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 چیز وسیله، کار

معادل ها در دیکشنری فارسی: چیز شی
مترادف و متضاد device item object tool nothing
  • 1.All their things were destroyed in the fire.
    1. همه وسایل آنها در آتش نابود شده بود.
  • 2.Can you pass me that thing over there?
    2. می‌توانی آن چیز را آنجا به من بدهی؟
  • 3.How do I switch this thing off?
    3. چطور این وسیله را خاموش کنم؟
  • 4.I can't believe he would say such a thing!
    4. باورم نمی‌شود که او چنین چیزی [حرف] بگوید!
  • 5.I don't eat sweet things.
    5. من چیزهای شیرین نمی‌خورم.
  • 6.I'll just get my things together and we can go.
    6. الان وسایلم را جمع می‌کنم و می‌توانیم برویم.
  • 7.There are a lot of things she doesn't know about me.
    7. چیزهای زیادی هست که او درباره من نمی‌داند.
  • 8.This box is full of camping things.
    8. این جعبه پر از وسایل اردوزنی است.
that sort of thing
آن قبیل چیزها
  • I like camping, climbing, and that sort of thing.
    من عاشق اردوزدن، کوهنوردی و آن قبیل چیزها [کارها] هستم.
not ... a thing
هیچ/هیچ‌چیز/هیچ کار
  • 1. I haven't got a thing to wear.
    1. هیچ‌چیز برای پوشیدن ندارم.
  • 2. She hasn't had a thing to eat all day.
    2. او تمام روز هیچ‌چیز نخورده است.
  • 3. There wasn't a thing we could do to help.
    3. هیچ کاری نبود که ما بتوانیم برای کمک انجام دهیم.
the best thing to do
بهترین کار برای انجام دادن
  • The best thing to do is to apologize.
    بهترین کار برای انجام دادن، عذرخواهی کردن است.
not mean a thing
هیچ معنایی/اهمیتی نداشتن
  • Ignore what he said—it doesn't mean a thing.
    چیزی که او گفت را نادیده بگیر؛ هیچ معنایی ندارد.
loads of things to do
کلی کار برای انجام دادن
  • I have loads of things to do today.
    من امروز کلی کار برای انجام دادن دارم.
کاربرد اسم thing به معنای چیز/وسیله
معادل اسم thing در فارسی "چیز" یا "وسیله" است. وقتی که اسم یک شیء، وسیله یا هرچیز دیگر را نمی‌دانیم و یا نمی‌خواهیم از اسم آن استفاده کنیم و یا نیازی نیست که آن اسم را به‌کار ببریم، از واژه "thing" یا "چیز" استفاده می‌کنیم. معمولاً واژه thing برای غیرجانداران به‌کار می‌رود، ولی گاهی به حیوانات نیز اشاره دارد. مثال:
".All their things were destroyed in the fire" (همه وسایل آنها در آتش نابود شد.)
- thing گاهی در جمله منفی برای تاکید بر موضوعی، به معنای "anything" یا "هیچ‌چیز" به‌کار می‌رود، البته به‌صورت مفرد. مثال:
".I haven't got a thing to wear" (هیچ‌چیز برای پوشیدن ندارم.)
- گاهی به مفهوم یک حقیقت، رویداد، وضعیت و یا یک عمل و گاهی نیز به چیزی که یک فرد می‌گوید یا فکر می‌کند، اشاره می‌کند. مثال:
".There's another thing I'd like to ask you" (یک چیز دیگر هست که دوست دارم از تو بپرسم.)
".A terrible thing happened last night" (دیشب یک چیز [اتفاق] وحشتناک اتفاق افتاد.)
- گاهی thing به یک وضعیت عمومی، معمولاً در حال حاضر، که کسی را تحت تاثیر قرار می‌دهد اشاره دارد. مثال:
".All things considered, she's done very well" (با در نظر گرفتن همه‌چیز، او بسیار خوب عمل کرده‌است.)
- گاهی واژه thing به موجودات زنده نیز اشاره دارد. مثال:
".All living things are composed of cells" (همه موجودات زنده از سلول ساخته شده‌اند.)
- واژه thing وقتی که در ساختار to do بیاید مانند "loads of things to do" معنای "کار" می‌دهد.

2 وضع وضعیت، شرایط

مترادف و متضاد circumstance situation
  • 1.How are things with you?
    1. اوضاعت چطور است؟
  • 2.Things haven't gone entirely to plan.
    2. اوضاع کاملاً طبق برنامه پیش نرفته است.
to think things over
به شرایط فکر کردن
  • Think things over before you decide.
    قبل از تصمیم‌گرفتن به شرایط فکر کن.
to make things difficult/easy for oneself
اوضاع را برای خود سخت/آسان کردن
  • Why do you make things so difficult for yourself?
    چرا اوضاع را اینقدر برای خودت سخت می‌کنی؟
the whole thing
کل وضعیت
  • He found the whole thing very boring.
    کل وضعیت برای او خیلی کسل‌کننده بود.

3 مسئله قضیه

مترادف و متضاد matter
the main thing
مسئله اصلی
  • The main thing to remember is to switch off the burglar alarm.
    مسئله اصلی‌ای که باید در خاطر بماند، خاموش کردن آژیر سرقت است.
the whole thing
کل مسئله
  • Let's forget the whole thing.
    بیا کل مسئله را فراموش کنیم.
the thing is
مسئله این است
  • The thing is, I am going to sell this house.
    مسئله این است، می‌خواهم این خانه را بفروشم.

4 آدم (برای بیان احساسی به‌خصوص) حیوان

مترادف و متضاد creature person
poor thing
حیوان/آدم بیچاره
  • 1. The cat's very ill, poor old thing.
    1. آن گربه خیلی مریض است، حیوان بیچاره پیر.
  • 2. You must be starving, you poor things.
    2. باید خیلی گرسنه باشید، ای حیوانات [آدم‌های] بیجاره.
lucky thing
آدم خوش‌شانس
  • Have a nice weekend in the country, you lucky thing!
    آخر هفته خوبی در روستا داشته باشی، ای آدم خوش‌شانس!

5 کار مورد علاقه چیز مورد علاقه

  • 1.Reading isn't my thing.
    1. مطالعه، کار مورد علاقه‌ام نیست.

6 رابطه عاشقانه رابطه جنسی

مترادف و متضاد romantic relationship sexual relationship
to have a thing
رابطه عاشقانه داشتن
  • Phil and Lisa had been having a thing.
    "فیل" و "لیزا" رابطه عاشقانه داشتند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان