[اسم]

troubleshooting

/ˈtrʌblʃuːtɪŋ/
غیرقابل شمارش

1 حل مسئله مشکل گشایی

معادل ها در دیکشنری فارسی: چاره‌یابی
  • 1.He has a proven track record in troubleshooting, having rescued a failing furniture company last year.
    1. او سابقه خوبی در حل مسئله دارد، (چون) سال گذشته یک کارخانه لوازم خانگی را از ورشکستگی نجات داد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان