خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . محروم کردن
[فعل]
to deprive
/dɪˈpraɪv/
فعل گذرا
[گذشته: deprived]
[گذشته: deprived]
[گذشته کامل: deprived]
صرف فعل
1
محروم کردن
بیبهره کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سلب کردن
محروم کردن
مترادف و متضاد
dispossess
rob of
strip
1.Living in a rural area, Betsy was deprived of concerts and plays.
1. "بتسی" که در منطقه روستایی زندگی میکرد از کنسرت و تئاتر رفتن بیبهره بود.
2.The poor man was deprived of a variety of things that money could buy.
2. مرد فقیر از مجموعهای متنوع از چیزهایی که میشد با پول خرید محروم بود.
3.We were deprived of a good harvest because of the lack of rain.
3. ما به خاطر کمبود بارش باران از برداشتی خوب محروم شدیم.
تصاویر
کلمات نزدیک
deprivation
depressive
depression
depressing
depressed
deprived
dept.
depth
deputation
depute
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان