خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . فرو ریختن
2 . به هم خوردن
3 . فروپاشیدن (از نظر روانی)
[فعل]
to fall apart
/fɔl əˈpɑrt/
فعل ناگذر
[گذشته: fell apart]
[گذشته: fell apart]
[گذشته کامل: fallen apart]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
فرو ریختن
از هم پاشیدن، متلاشی شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
از هم پاشیدن
1.My old boots are falling apart.
1. چکمههای کهنهام دارند متلاشی میشوند [داغون میشوند].
2.That old building is going to fall apart soon.
2. آن ساختمان قدیمی بهزودی فرو خواهد ریخت.
2
به هم خوردن
با مشکل مواجه شدن
1.The deal fell apart because of a lack of financing.
1. این معامله به دلیل فقدان تامین مالی به هم خورد.
2.Their marriage fell apart when she found out about her husband's affair.
2. ازدواج آنها به هم خورد، وقتی که او از رابطه نامشروع شوهرش (با زنی دیگر) مطلع شد.
3
فروپاشیدن (از نظر روانی)
درهم شکستن، کنترل احساسات خود را ازدست دادن
informal
1.When she learned of her father's death, she fell apart.
1. وقتی که از مرگ پدرش آگاه شد، فروپاشید.
تصاویر
کلمات نزدیک
fall
falcon
falangist
falangism
falafel
fall asleep
fall away
fall back on
fall behind
fall below
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان