خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . (به چیزی) اشاره داشتن
[فعل]
to imply
/ɪmˈplaɪ/
فعل گذرا
[گذشته: implied]
[گذشته: implied]
[گذشته کامل: implied]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
(به چیزی) اشاره داشتن
(به طور غیر مستقیم) اشاره کردن
to imply that…
اشاره بر آن داشتن که...
He asked if I had any work to do. He was implying that I was lazy.
از من پرسید که آیا کار [کاری برای انجام دادن] دارم. اشاره بر آن داشت که من تنبل هستم.
to imply something
اشاره به چیزی داشتن
His silence seemed to imply agreement.
سکوت او به نظر اشاره به موافقت داشت.
تصاویر
کلمات نزدیک
implosion
implore
implode
implied
implicitly
impolite
impolitely
impoliteness
import
import duty
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان