خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . حل مسئله
[اسم]
troubleshooting
/ˈtrʌblʃuːtɪŋ/
غیرقابل شمارش
1
حل مسئله
مشکل گشایی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
چارهیابی
1.He has a proven track record in troubleshooting, having rescued a failing furniture company last year.
1. او سابقه خوبی در حل مسئله دارد، (چون) سال گذشته یک کارخانه لوازم خانگی را از ورشکستگی نجات داد.
تصاویر
کلمات نزدیک
troubleshooter
troubleshoot
troublemaker
troubled childhood
troubled
troublesome
trough
trounce
troupe
trousers
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان