[فعل]

to beckon

/ˈbɛkən/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: beckoned] [گذشته: beckoned] [گذشته کامل: beckoned]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 صدا زدن (با اشاره دست و سر) خواندن (به سوی خود)

معادل ها در دیکشنری فارسی: اشاره کردن
formal
مترادف و متضاد entice gesticulate gesture invite signal
  • 1.Jack beckoned to me to follow him.
    1. "جک" مرا صدا زد که دنبالش بروم.
  • 2.The delicious smell of fresh bread beckoned the hungry boy.
    2. بوی خوشمزه نان تازه پسر گرسنه را (به سمت خود) صدا می‌زد.
  • 3.The sea beckons us to adventure.
    3. دریا ما را به سمت ماجراجویی می‌خواند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان