[اسم]

experience

/ɪkˈspɪr.iː.əns/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تجربه سابقه

معادل ها در دیکشنری فارسی: تجربه ید طولا ورزیدگی آزمودن
مترادف و متضاد background practical knowledge skill
to have experience
تجربه داشتن
  • She has a lot of teaching experience.
    او تجربه تدریس زیادی دارد.
to get/gain experience
تجربه به‌دست آوردن/کسب کردن
  • He suggested that I should gain some experience in a related industry like travel.
    او پیشنهاد کرد که من باید در زمینه صنعتی مرتبط مانند سفر، مقداری تجربه کسب کنم.
to lack experience
تجربه نداشتن
  • Some students lack experience writing essays.
    برخی دانشجوها در نوشتن مقاله تجربه ندارند.
personal experience
تجربه شخصی
  • He spoke from personal experience about the harmful effects of taking drugs.
    او از تجربه شخصی خودش درباره تاثیرات مخرب مصرف مواد مخدر صحبت کرد.
to know/learn from experience
از روی تجربه دانستن/یاد گرفتن
  • Janet knew from experience that love doesn't always last.
    "جنت" از روی تجربه می‌دانست که عشق همیشه ادامه نخواهد داشت [دوام نخواهد آورد].
experience of something
تجربه چیزی
  • You’ve got a lot of experience of lecturing.
    تو تجربه تدریس زیادی داری.
experience in/with something
تجربه در/با چیزی
  • Her experience in many areas of the music industry is impressing.
    تجربه او در زمینه‌های مختلفی از صنعت موسیقی تحسین‌برانگیز است.
in somebody’s experience
طبق تجربه کسی
  • In his experience, women did not like getting their feet wet and muddy.
    طبق تجربه او، خانم‌ها از خیس و گلی شدن پاهایشان خوششان نمی‌آمد.
experience shows/suggests that...
تجربه نشان می‌دهد/بیان می‌کند که...
  • Beth’s experience suggests that people don’t really change deep down.
    تجربه "بث" بیان می‌کند که افراد از درون واقعاً تغییر نمی‌کنند.
practical experience
تجربه عملی
  • My lack of practical experience was a disadvantage.
    فقدان [کمبود] تجربه عملی من، یک اشکال [نکته منفی] بود.
direct/first-hand experience
تجربه مستقیم
  • He has first-hand experience of poverty.
    او تجربه مستقیم فقر را دارد.
from past/previous experience
از تجربه قبلی/سابق
  • She knew from past experience that Ann would not give up easily.
    او از تجربه قبلی می‌دانست که "آن" به‌راحتی تسلیم نمی‌شود.

2 پیشامد اتفاق

مترادف و متضاد event incident occurrence
a good/bad experience
یک پیشامد خوب/بد
  • On the whole, going to boarding school was a good experience for him.
    به‌طور کلی، رفتن به مدرسه شبانه اتفاق خوبی برای او بود.
memorable/unforgettable experience
پیشامدی [اتفاقی] به‌یادماندنی/فراموش‌نشدنی
  • Meeting the queen was a memorable experience.
    دیدن ملکه اتفاقی به‌یادماندنی بود.
[فعل]

to experience

/ɪkˈspɪr.iː.əns/
فعل گذرا
[گذشته: experienced] [گذشته: experienced] [گذشته کامل: experienced]

3 تجربه کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تجربه کردن
مترادف و متضاد go through meet undergo
to experience something (pain/pleasure/unhappiness, etc.)
چیزی (درد/لذت/ناراحتی و ...) را تجربه کردن
  • 1. I've experienced pain so much in my life.
    1. در زندگی‌ام درد را خیلی زیاد تجربه کرده‌ام.
  • 2. The country experienced a foreign currency shortage for several months.
    2. کشور برای چندین ماه، کمبود ارز خارجی را تجربه کرد.
  • 3. We experienced a lot of difficulties on the way back.
    3. در راه بازگشت سختی‌های زیادی را تجربه کردیم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان