[فعل]

to explode

/ɪkˈsploʊd/
فعل گذرا
[گذشته: exploded] [گذشته: exploded] [گذشته کامل: exploded]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 منفجر کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: ترکاندن منفجر کردن
مترادف و متضاد bang blow up burst erupt
  • 1.That car was exploded in the accident.
    1. آن اتومبیل در تصادف منفجر شده بود.

2 رشد سریع داشتن رشد ناگهانی داشتن

  • 1.The population has exploded in the last ten years.
    1. جمعیت در ده سال اخیر رشد سریعی داشته‌است.

3 از کوره دررفتن ناگهان به‌شدت عصبانی شدن

  • 1.Suddenly Charles exploded with rage.
    1. ناگهان "چارلز" از کوره دررفت.

4 منفجر شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: ترکیدن منفجر شدن
  • 1.My new radio exploded when I plugged it in.
    1. وقتی رادیوی جدیدم را به پریز وصل کردم، منفجر شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان