[فعل]

to extricate

/ˈɛkstrəˌkeɪt/
فعل گذرا
[گذشته: extricated] [گذشته: extricated] [گذشته کامل: extricated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 رها کردن خلاص کردن

مترادف و متضاد disentangle free entangle
  • 1.he was trying to extricate himself from official duties.
    1. او تلاش می کرد خود را از وظایف رسمی رها کند.
  • 2.I finally managed to extricate myself from the tight jacket.
    2. بالاخره توانستم خودم را از آن کت تنگ خلاص کنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان