You should have seen the look on her face when I told her!
وقتی به او گفتم باید حالت چهره او را میدیدی!
a sad/happy/smiling... face
چهره غمگین/خوشحال/خندان و...
Maggie looked at him with a sad face.
"مگی" با چهرهای غمگین به او نگاه کرد.
face to face
رو در رو
I’ve never met her face to face.
من هیچوقت او را رو در رو ندیدهام.
one's face lit up
چهره کسی خوشحال شدن [به نظر رسیدن]
Her face lit up when she spoke of the past.
چهرهاش خوشحال شد، وقتی که از گذشته صحبت کرد.
one's face fall
چهره کسی غمگین/ناامید شدن [به نظر رسیدن]
His face fell when he read the headlines.
چهرهاش غمگین شد، وقتی که عناوین را خواند.
کاربرد واژه face به معنای صورت
واژه face به معنای "صورت" به قسمت جلویی سر انسان از پیشانی تا چانه گفته میشود. مثلا:
"a round face" (یک صورت گرد)
واژه face وقتی اشاره به حالت صورت افراد میکند معمولا معنای "چهره" نیز میدهد. مثلا:
"a sad/happy face" (یک چهره غمگین/خوشحال)
2.
The mountain climbers faced grave danger on the cliff.
2.
کوهنوردان با خطر مرگباری روی صخره مواجه شدند.
to be faced with something
با چیزی مواجه بودن
She's faced with a difficult decision.
او با تصمیم سختی مواجه بوده است.
can't face something/doing something
چیزی/انجام چیزی را تحمل نکردن/کنار نیامدن
1.
I can't face seeing them.
1.
نمیتوانم دیدن آنها را تحمل کنم [نمیتوانم با دیدن آنها کنار بیایم].
2.
I just can't face work today.
2.
امروز واقعا نمیتوانم کار را تحمل کنم.
کاربرد فعل face به معنای مواجه شدن
فعل face به معنای "مواجه شدن" زمانی استفاده میشود که شما با مشکل یا موضوع یا شخص خاصی روبهرو هستید و باید با آن دستوپنجه نرم کنید. مثلا:
".The company is facing a financial crisis" (شرکت با بحران مالی مواجه است.)
".She's faced with a difficult decision" (او با تصمیم سختی مواجه بوده است.)
9
پذیرفتن
مترادف و متضاد
accept
to face the fact/truth ...
حقیقت را پذیرفتن
I think Phil has to face the fact that she no longer loves him.
به نظرم "فیل" باید این حقیقت را بپذیرد که او دیگر دوستش ندارد.
to face it
قبول کردن/پذیرفتن
Face it, kid. You’re never going to be a rock star.