Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . متناسب
2 . مناسب
3 . جذاب (از نظر جنسی)
4 . اندازه بودن
5 . نصب کردن
6 . متناسب بودن
7 . مناسب ساختن
8 . پرو کردن
9 . مناسب
10 . تشنج
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[صفت]
fit
/fɪt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fitter]
[حالت عالی: fittest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
متناسب
تندرست
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تندرست
مترادف و متضاد
fitting
good enough
proper
suitable
inappropriate
unfit
fit to do something
متناسب برای انجام کاری
You need to be very fit to go mountain climbing.
شما باید برای کوهنوردی بسیار تندرست باشید.
to get/keep fit
متناسب شدن/ماندن
1. I jog to keep fit.
1. من برای متناسب ماندن به پیادهروی میروم.
2. I joined a gym to get fit.
2. من برای داشتن هیکلی متناسب به باشگاه پیوستم [برای روی فرم آمدن عضو باشگاه شدم].
fit for something
تندرست برای کاری
He's had a bad cold and isn't fit enough for work yet.
او سرمای بدی خورد و هنوز برای کار به اندازه کافی تندرست [سرحال] نیست.
2
مناسب
قابل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اندازه
مترادف و متضاد
suitable
fit for somebody/something
مناسب برای کسی/چیزی
Do you think she’s fit for the job?
فکر میکنی او مناسب آن کار است؟
fit to do something
مناسب برای انجام کاری
This food isn’t fit to eat.
این غذا قابل خوردن نیست [مناسب خوردن نیست].
3
جذاب (از نظر جنسی)
خوشقیافه، زیبا
informal
[فعل]
to fit
/fɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: fitted]
[گذشته: fitted]
[گذشته کامل: fitted]
صرف فعل
4
اندازه بودن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
جا افتادن
مترادف و متضاد
be the correct size
be the right size
be too big
be too small
1.I tried the dress on, but it didn’t fit.
1. آن لباس را پوشیدم، اما اندازهام نبود.
to fit somebody/something
اندازه کسی/چیزی بودن
That jacket fits you perfectly.
آن کت کاملا اندازه شماست.
5
نصب کردن
کار گذاشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
جا انداختن
مترادف و متضاد
fix
install
to fit something
چیزی را نصب کردن
You ought to fit a smoke alarm in the kitchen.
شما باید یک هشدار دود (آتش) در آشپزخانه نصب کنید.
to fit a room/house ... with something
در اتاق/خانه چیزی نصب کردن
The rooms were all fitted with smoke alarms.
در اتاقها هشدارهای دود نصب شده بود.
6
متناسب بودن
جور درآمدن با
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تناسب داشتن
خوردن
to fit something
با چیزی جور درآمدن
1. The facts certainly fit your theory.
1. حقایق قطعا با نظریه تو جور درمیآید.
2. You ought to put on a formal dress or suit to fit that party.
2. تو باید لباس رسمی یا کت و شلوار بپوشی تا متناسب با آن مهمانی شوی.
to fit into something
با چیزی جور درآمدن
His pictures don't fit into any category.
عکسهای او با هیچ دستهبندی جور درنمیآمد.
7
مناسب ساختن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تطبیق کردن
to fit somebody/something for something
کسی/چیزی را برای چیزی مناسب ساختن
His experience fitted him perfectly for the job.
تجربهاش او را بسیار برای کار مناسب ساخت.
to fit somebody/something to do something
کسی/چیزی را برای انجام کاری مناسب ساختن
His experience fitted him to do the job.
تجربهاش او را برای انجام این کار مناسب ساخت.
8
پرو کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پرو کردن
[اسم]
fit
/fɪt/
غیرقابل شمارش
9
مناسب
اندازه، زیبنده
a good/perfect fit
به خوبی/کاملا اندازه
1. the dress was a perfect fit.
1. آن لباس کاملا اندازه بود.
2. This coat is a really good fit.
2. این کت به خوبی اندازه است.
10
تشنج
حمله
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تشنج
حمله
غش
مترادف و متضاد
convulsion
seizure
to have fits
تشنج کردن
The child had frequent fits.
آن کودک تشنجهای مکرری داشت [آن کودک مدام تشنج میکرد].
تصاویر
کلمات نزدیک
fistula
fist
fissure
fission
fissile
fit in
fit into
fitful
fitness
fitness center
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان