Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . جور درآمدن
2 . خود را وفق دادن
3 . جای دادن
4 . (برای کسی/چیزی) وقت گذاشتن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to fit in
/fɪt ɪn/
فعل ناگذر
[گذشته: fitted in]
[گذشته: fitted in]
[گذشته کامل: fitted in]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
جور درآمدن
خوردن (به)، متناسب بودن
1.Changing location fits in with their plans to expand the business.
1. تغییر مکان با برنامههای آنها برای گسترش کسبوکار جور درمیآید..
2.It's a very nice sofa but it doesn't fit in with the rest of the room.
2. این کاناپه بسیار زیبایی است، اما با بقیه (وسایل) اتاق جور درنمیآید [اما به بقیه (وسایل) اتاق نمیخورد].
2
خود را وفق دادن
کنار آمدن
1.He's never done this type of work before; I'm not sure how he'll fit in with the other people.
1. او قبلاً هیچوقت این مدلی کار نکردهاست، نمیدانم چطور میخواهد با بقیه کنار بیاید.
2.She found it hard to fit in at her new school.
2. برایش دشوار بود که خودش را با مدرسه جدیدش وفق دهد.
3
جای دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
گنجاندن
1.We can’t fit in any more chairs.
1. بیشتر از این نمیتوانیم (در آنجا) صندلی جای دهیم.
4
(برای کسی/چیزی) وقت گذاشتن
جا دادن
1.I had to fit ten appointments into one morning.
1. مجبور شدم ده تا قرارملاقات را در یک صبح جا بدهم.
2.I'll try and fit you in after lunch.
2. سعی خواهم کرد بعد از ناهار (برای دیدن تو) وقت بگذارم.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
fit as a flea
fit as a fiddle
fit
fist
fissure of rolando
fit in with
fit into
fit out
fit to be tied
fit up
کلمات نزدیک
fit
fistula
fist
fissure
fission
fit into
fitful
fitness
fitness center
fitness freak
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان