Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مورد پرسش قرار دادن
2 . (رسماً کسی را) متهم کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to impeach
/ɪmˈpiʧ/
فعل گذرا
[گذشته: impeached]
[گذشته: impeached]
[گذشته کامل: impeached]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
مورد پرسش قرار دادن
زیر سؤال بردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
استیضاح کردن
formal
مترادف و متضاد
question
to call into question
1.There is no desire to impeach the privileges of the House of Commons.
1. تمایلی برای مورد پرسش قرار دادن مزایای مجلس عوام وجود ندارد.
2
(رسماً کسی را) متهم کردن
مترادف و متضاد
indict
1.The President was impeached by Congress for lying.
1. رئیسجمهور بهخاطر دروغ گفتن توسط مجلس متهم شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
impatiently
impatient
impatience
impasto
impassively
impeachment
impeccable
impecunious
impede
impediment
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان