Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . (داخل چیزی) قرار دادن
2 . اضافه کردن (به متن و...)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to insert
/ɪnˈsɜrt/
فعل گذرا
[گذشته: inserted]
[گذشته: inserted]
[گذشته کامل: inserted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
(داخل چیزی) قرار دادن
(در چیزی) وارد کردن، توی (چیزی) گذاشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
درج کردن
1.Insert the CD into the computer.
1. آن سیدی را داخل رایانه قرار بده [آن سیدی را بگذار توی رایانه].
2
اضافه کردن (به متن و...)
افزودن
1.He inserted a new paragraph.
1. او پاراگراف جدیدی اضافه کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
inseparable
insensitive
insensible
insemination
inseminate
insertion
inset
inshore
inside
inside lane
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان