Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . دخالت کردن
2 . مانع شدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to interfere
/ˌɪntərˈfɪr/
فعل ناگذر
[گذشته: interfered]
[گذشته: interfered]
[گذشته کامل: interfered]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
دخالت کردن
مداخله کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اخلال کردن
تداخل کردن
دخالت کردن
وساطت کردن
مداخله کردن
فضولی کردن
مترادف و متضاد
intervene
intrude
meddle
1.I know he's worried about us, but I wish he wouldn't interfere.
1. میدانم که او نگران ماست، اما کاش (در کار ما) دخالت نمیکرد.
2.You shouldn't interfere in other people's business.
2. شما نباید در کار دیگران مداخله کنید.
2
مانع شدن
(روند چیزی را) مختل کردن
مترادف و متضاد
hinder
impede
1.His social life often interferes with his studies.
1. زندگی اجتماعی او، اغلب مانع مطالعاتش میشود.
تصاویر
کلمات نزدیک
interface
interestingly
interesting and enjoyable read
interesting
interestedly
interference
interfering
intergalactic
intergovernmental
interim
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان