Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . سفارش
2 . راسته (جانوران)
3 . ترتیب
4 . دستور
5 . نظم
6 . نظام
7 . انجمن
8 . نوع
9 . شرایط
10 . سفارش دادن
11 . دستور دادن
12 . مرتب کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
order
/ˈɔːrd.ər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
سفارش
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سفارش
مترادف و متضاد
request
to place an order for something
چیزی سفارش دادن
I would like to place an order for a large pine table.
میخواهم یک میز بزرگ با چوب درخت کاج سفارش دهم.
to take somebody's order
سفارش کسی را گرفتن
Did the waiter take our order yet?
آیا پیشخدمت هنوز سفارش ما را نگرفته است؟
order for something
سفارش چیزی
She cancelled her order for a pizza.
او سفارش پیتزایش را لغو کرد.
order of something
سفارش چیزی
I'll have an order of fish.
من سفارش ماهی دارم.
2
راسته (جانوران)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
راسته
مترادف و متضاد
class
taxonomic group
order of primates
راسته نخستیسانان
Do humans belong to the order of primates?
آیا انسانها به راسته نخستیسانان تعلق دارند؟
higher orders of
راستههای بالاتر ...
The higher orders of insects were found here.
راستههای بالاتری از حشرات اینجا یافت شدند.
3
ترتیب
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ترتیب
نسق
مترادف و متضاد
arrangement
organization
sequence
in alphabetical/age order
به ترتیب حروف الفبا/سن
1. The children lined up in age order.
1. بچهها بهترتیب سن به صف شدند.
2. The names are listed in alphabetical order.
2. اسامی بهترتیب حروف الفبا لیست شدهاند.
in chronological/numerical order
بهترتیب زمانی/شماره
We arranged the documents in chronological order.
ما اسناد را بهترتیب زمانی مرتب کردیم.
arranged in order of priority/importance/size
مرتبشده بهترتیب اولویت/اهمیت/اندازه
The files are arranged in order of priority.
فایلها بهترتیب اولویت مرتب شدهاند.
in descending/ascending order
بهترتیب کاهشی/افزایشی
The results, ranked in descending/ascending order, are as follows:
نتایج، بهترتیب کاهشی/افزایشی به این ترتیب هستند:
in correct order
بهترتیب درست
All the procedures must be done in the correct order.
تمام رویهها باید بهترتیب درست انجام شوند.
4
دستور
فرمان، حکم
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اُرد
امر
حکم
دستور
فرمان
فرمایش
امریه
مترادف و متضاد
command
decree
directive
instruction
to give orders (for somebody/something to do something)
دستور دادن (به کسی/چیزی برای انجام کاری)
He gave orders for the work to be started.
او دستور داد که کار شروع شود.
to give/decree an order (to do something)
دستور/فرمان (انجام کاری را) دادن/صادر کردن
1. The general gave the order to advance.
1. ژنرال دستور پیشروی داد.
2. The king decreed an order.
2. پادشاه، فرمانی صادر کرد.
to be under orders (to do something)
دستور داشتن (برای انجام کاری)
I'm under orders not to let anyone in.
من دستور دارم که کسی را داخل راه ندهم.
to take orders
فرمانبرداری کردن/دستور گرفتن
She takes orders only from the president.
او فقط از رییسجمهور فرمانبرداری میکند.
to obey orders
از دستورات اطاعت کردن
1. Dogs can be trained to obey orders.
1. سگها میتوانند آموزش ببینند که از دستورات اطاعت کنند.
2. The troops are supposed to obey orders given by an officer.
2. سربازان باید از دستوراتی که توسط یک افسر داده میشود، پیروی کنند.
by order of ...
به دستور ...
Interest rates can be controlled by order of the central bank.
نرخهای سود میتواند به دستور بانک مرکزی کنترل شود.
guardianship order
حکم قیمومت
She was admitted to hospital under a guardianship order.
او تحت یک حکم قیمومت در بیمارستان بستری شد.
5
نظم
معادل ها در دیکشنری فارسی:
انتظام
انضباط
حساب و کتاب
نظم
آراستگی
مترادف و متضاد
harmony
neatness
orderliness
peace
tidiness
chaos
disorder
1.There's no order in your life.
1. هیچ نظمی در زندگی تو نیست.
to put something in order
چیزی را به نظم درآوردن/به چیزی نظم بخشیدن
It was time she put her life in order.
وقتش بود که او به زندگیاش نظم ببخشد.
to be in order
منظم بودن
I like for everything to be in order before I go away.
قبل از اینکه بروم دوست دارم همهچیز منظم باشد.
to establish order
نظم برقرار کردن
The government is trying to establish order.
دولت سعی دارد نظم برقرار کند.
to keep something in order
چیزی را منظم نگه داشتن
Some teachers find it difficult to keep their classes in order.
برخی معلمها منظم نگه داشتن کلاسهایشان را دشوار مییابند.
to get something into order
به چیزی نظم دادن
Get your ideas into some sort of order before you begin to write.
به ایدههایت گونهای نظم بده قبل از اینکه نوشتن را آغاز کنی.
to maintain order
نظم را حفظ کردن
The army has been sent in to maintain order in the capital.
ارتش فرستاده شده است تا نظم را در پایتخت حفظ کند.
to restore public order
نظم عمومی را بازگرداندن
The police are trying to restore public order.
پلیس سعی دارد نظم عمومی را بازگرداند.
6
نظام
مترادف و متضاد
system
established order
نظام تاسیسشده
They were dedicated to overthrowing the established order.
آنها متعهد به سرنگونی نظام تاسیسشده بودند.
new order
نظام جدید
A new order seems to be emerging.
بهنظر نظام جدیدی در حال پیدایش [ظهور] است.
political and social order
نظام سیاسی و اجتماعی
There was a change in the political and social order.
تغییری در نظام سیاسی و اجتماعی صورت گرفت.
7
انجمن
جامعه، اجتماع
مترادف و متضاد
community
organization
society
1.The Order of the Garter is an ancient order of chivalry.
1. انجمن گارتر، انجمنی باستانی از شوالیههاست.
religious orders
انجمنهای دینی
People in some religious orders take a vow of celibacy.
افراد در برخی از انجمنهای دینی، سوگند به امتناع از ازدواج میخورند.
8
نوع
گونه، رده
مترادف و متضاد
kind
sort
type
of the highest order
والاترین/عالیترین نوع/گونه/رده
1. It's the poetry of the highest order.
1. آن والاترین نوع شعر است.
2. Our commitment will be of the highest order.
2. تعهد ما از والاترین نوع خواهد بود.
9
شرایط
وضعیت، حالت
مترادف و متضاد
condition
shape
state
good/bad order
شرایط خوب/بد
The house had only just been vacated and was in good order.
خانه همین تازگی تخلیه شده و در شرایط خوبی بود.
[فعل]
to order
/ˈɔːrd.ər/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: ordered]
[گذشته: ordered]
[گذشته کامل: ordered]
صرف فعل
10
سفارش دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سفارش دادن
مترادف و متضاد
apply for
request
1.Have you ordered yet?
1. سفارش دادهاید؟
to order something
چیزی سفارش دادن
1. After 15 minutes I ordered a "Pizza."
1. بعد از 15 دقیقه من یک "پیتزا" سفارش دادم.
2. I ordered the pasta and a mixed salad.
2. من پاستا و سالاد مخلوط سفارش دادم.
to order somebody/oneself something
برای کسی چیزی/خود سفارش دادن
1. He ordered himself a lemonade.
1. او برای خود یک لیموناد سفارش داد.
2. Shall I order you a pizza?
2. برایت یک پیتزا سفارش بدهم؟
to order (something) for somebody
(چیزی) برای کسی سفارش دادن
1. Shall I order a pizza for you?
1. یک پیتزا برایت سفارش بدهم؟
2. Will you order for me while I make a phone call?
2. برای من سفارش میدهی وقتی که من یک تماس میگیرم؟
to order something from somebody
چیزی از کسی سفارش دادن
These boots can be ordered direct from the manufacturer.
این پوتینها را میشود مستقیماً از تولیدکننده سفارش داد.
11
دستور دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ارد دادن
امر و نهی کردن
امر کردن
تحکم کردن
حکم کردن
دستور دادن
فرمان دادن
فرمودن
مترادف و متضاد
command
instruct
to order something
دستور چیزی را دادن
The court ordered his release from prison.
دادگاه دستور آزادی او از زندان را داد.
to order somebody to do something
به کسی دستور انجام کاری را دادن
1. I ordered him to stay motionless.
1. به او دستور دادم که بیحرکت بماند.
2. The officer ordered them to fire.
2. افسر به آنها دستور شلیک داد.
to order that…
دستور دادن اینکه ...
They ordered that for every tree cut down two more be planted.
آنها دستور دادند که برای هر درختی که قطع میشود، دو درخت دیگر باید کاشته شود.
to order (somebody) + speech
(به کسی) دستور دادن + نقل قول
‘Sit down and be quiet,’ she ordered.
او دستور داد: «بنشینید و ساکت باشید.»
12
مرتب کردن
منظم کردن، نظم و ترتیب دادن، سامان دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آراستن
آرایش دادن
مترادف و متضاد
arrange
organize
sort out
1.All entries are ordered by date.
1. تمام ورودیها [مدخلها] بر اساس تاریخ مرتب شدهاند.
to order something
چیزی را منظم/مرتب کردن/به چیزی نظم و ترتیب/سامان دادن
I need time to order my thoughts.
برای ساماندادن به افکارم به زمان نیاز دارم.
تصاویر
کلمات نزدیک
ordeal
ordain
orchid
orchestration
orchestrate
order about
order of magnitude
ordered
ordering
orderliness
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان