[اسم]

support

/səˈpɔːrt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 حمایت کمک، پشتوانه

مترادف و متضاد assistance comfort help
support for something
حمایت برای چیزی
  • There is strong public support for the change.
    حمایت مردمی چشمگیری برای تغییر وجود دارد.
in support of
در حمایت از [به طرفداری از]
  • 1. in support of the human rights campaign
    1. در حمایت از پویش [کمپین] حقوق بشر
  • 2. Only a few people spoke in support of the proposal.
    2. تنها چند نفر در حمایت از پیشنهاد حرف زدند.
financial support
حمایت مالی
  • Local businesses have provided financial support.
    کسب و کارهای محلی حمایت مالی فراهم کرده‌اند.
to give somebody support
از کسی حمایت کردن
  • Carol gave me a lot of support when I lost my job.
    وقتی که کارم را از دست دادم، "کارول" خیلی حمایتم کرد.
support to somebody
کمک برای کسی
  • She's been a great support to my mom.
    او کمک بزرگی برای مادرم بوده است.

2 آتل

a knee/back ... support
آتل زانو [زانوبند]/کمر و...

3 تکیه‌گاه تکیه

معادل ها در دیکشنری فارسی: تکیه تکیه‌گاه
مترادف و متضاد brace pillar post
[فعل]

to support

/səˈpɔːrt/
فعل گذرا
[گذشته: supported] [گذشته: supported] [گذشته کامل: supported]

4 حمایت کردن تایید کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: پشتیبانی کردن حمایت کردن یاری دادن
مترادف و متضاد advocate back promote
to support somebody/something
از کسی/چیزی حمایت کردن
  • If you raise it at the meeting, I'll support you.
    اگر آن را در جلسه مطرح کنی، از تو حمایت می‌کنم.
to support somebody/something in something
از کسی/چیزی در چیزی حمایت کردن
  • My family has always supported me in whatever I've wanted to do.
    خانواده من همیشه مرا در هر کاری که می‌خواستم انجام دهم، حمایت کرده‌اند.

5 طرفداری کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: هواداری کردن طرفداری کردن
مترادف و متضاد root for
to support a sports team
از یک تیم ورزشی طرفداری کردن
  • I'm not a Mets fan - I've always supported the Yankees.
    من هوادار تیم "متس" نیستم، همیشه از تیم "یانکی" طرفداری کرده‌ام.

6 اثبات کردن تایید کردن

مترادف و متضاد back up confirm substantiate contradict undermine
to support something
چیزی را اثبات کردن
  • There's no evidence to support his story.
    هیچ شاهدی برای اثبات داستان او وجود ندارد.

7 سرپرستی کردن خرج زندگی دادن

مترادف و متضاد maintain provide for take care of
  • 1.She has three children to support.
    1. او باید خرج زندگی سه فرزند را بدهد.

8 تحمل کردن (وزن)

مترادف و متضاد bear carry hold up
to support something/somebody
تحمل کردن (وزن) چیزی/کسی
  • This bridge isn't strong enough to support heavy vehicles.
    این پل آنقدر محکم نیست که وزن وسایل نقلیه سنگین را تحمل کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان