خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . پرمشغله
2 . اشغال (خط تلفن)
3 . مشغول کردن
[صفت]
busy
/ˈbɪz.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: busier]
[حالت عالی: busiest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
پرمشغله
مشغول، شلوغ
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پر رفت و آمد
نوشتار
شلوغ
مشغول
گرفتار
مترادف و متضاد
absorbed
hard at work
hectic
involved
occupied
unavailable
free
idle
quiet
1."Would you come to the party?" "Sorry, I'm busy."
1. «به آن مهمانی میآیی؟» «متاسفم، سرم شلوغ است.»
2.The stores are always busy at Christmas.
2. مغازهها همیشه در (زمان) کریسمس شلوغ هستند.
to be busy with something/somebody
مشغول چیزی/کسی بودن
Kate's busy with her homework.
"کیت" مشغول (انجام) تکالیفش است.
to be busy doing something
مشغول انجام کاری بودن
1. James is busy practicing for the school concert.
1. "جیمز" مشغول تمرین برای کنسرت مدرسه است.
2. Let's get busy with the cleaning up.
2. بیایید مشغول تمیزکاری شویم.
busy week/day/life ...
هفته/روز/زندگی و ... پرمشغله
1. I have a very busy life.
1. من زندگی بسیار پرمشغلهای دارم.
2. I've got a busy week ahead of me.
2. هفته پرمشغلهای پیش رو دارم.
3. Take a rest - you've had a busy day.
3. استراحت کن؛ روز پرمشغلهای داشتهای.
a busy station/street, etc.
ایستگاه/خیابان و ... شلوغ
Grand Central is one of New York's busiest stations.
«گرند سنترال» یک از شلوغترین ایستگاههای نیویورک است.
busy at the moment
در حال حاضر سر (کسی) شلوغ بودن
I'm afraid the doctor is busy at the moment. Can he call you back?
متاسفانه در حال حاضر سر دکتر شلوغ است. میتواند او مجدداً با شما تماس بگیرد؟
2
اشغال (خط تلفن)
مترادف و متضاد
engaged
unavailable
a busy signal
بوق اشغال
I keep getting a busy signal.
مدام (وقتی زنگ میزدم) بوق اشغال میشنیدم.
line is busy
خط (تلفن) اشغال است
1. I called Sonya, but her line was busy.
1. من به سونیا زنگ زدم، اما خط (تلفنش) اشغال بود.
2. The line is busy—I'll try again later.
2. خط اشغال است؛ بعداً دوباره سعی میکنم.
[فعل]
to busy
/ˈbɪz.i/
فعل گذرا
[گذشته: busied]
[گذشته: busied]
[گذشته کامل: busied]
صرف فعل
3
مشغول کردن
to busy oneself (with something)
خود را مشغول (چیزی) کردن/(با چیزی) خود را مشغول کردن
She busied herself with the preparations for the party.
او خود را مشغول تدارکات مهمانی کرد.
to busy oneself (in/with) doing something
خود را مشغول (به) انجام کاری کردن
While we talked, Bill busied himself making lunch.
وقتی که داشتیم حرف میزدیم، "بیل" خود را مشغول به درستکردن ناهار کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
bustling streets
bustling
bustle
buster
bustard
busy as a bee
busy as beaver
busybody
but
but i'm crazy about it and i have a very good surfboard.
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان