خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . تجربه
2 . پیشامد
3 . تجربه کردن
[اسم]
experience
/ɪkˈspɪr.iː.əns/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
تجربه
سابقه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تجربه
ید طولا
ورزیدگی
آزمودن
مترادف و متضاد
background
practical knowledge
skill
to have experience
تجربه داشتن
She has a lot of teaching experience.
او تجربه تدریس زیادی دارد.
to get/gain experience
تجربه بهدست آوردن/کسب کردن
He suggested that I should gain some experience in a related industry like travel.
او پیشنهاد کرد که من باید در زمینه صنعتی مرتبط مانند سفر، مقداری تجربه کسب کنم.
to lack experience
تجربه نداشتن
Some students lack experience writing essays.
برخی دانشجوها در نوشتن مقاله تجربه ندارند.
personal experience
تجربه شخصی
He spoke from personal experience about the harmful effects of taking drugs.
او از تجربه شخصی خودش درباره تاثیرات مخرب مصرف مواد مخدر صحبت کرد.
to know/learn from experience
از روی تجربه دانستن/یاد گرفتن
Janet knew from experience that love doesn't always last.
"جنت" از روی تجربه میدانست که عشق همیشه ادامه نخواهد داشت [دوام نخواهد آورد].
experience of something
تجربه چیزی
You’ve got a lot of experience of lecturing.
تو تجربه تدریس زیادی داری.
experience in/with something
تجربه در/با چیزی
Her experience in many areas of the music industry is impressing.
تجربه او در زمینههای مختلفی از صنعت موسیقی تحسینبرانگیز است.
in somebody’s experience
طبق تجربه کسی
In his experience, women did not like getting their feet wet and muddy.
طبق تجربه او، خانمها از خیس و گلی شدن پاهایشان خوششان نمیآمد.
experience shows/suggests that...
تجربه نشان میدهد/بیان میکند که...
Beth’s experience suggests that people don’t really change deep down.
تجربه "بث" بیان میکند که افراد از درون واقعاً تغییر نمیکنند.
practical experience
تجربه عملی
My lack of practical experience was a disadvantage.
فقدان [کمبود] تجربه عملی من، یک اشکال [نکته منفی] بود.
direct/first-hand experience
تجربه مستقیم
He has first-hand experience of poverty.
او تجربه مستقیم فقر را دارد.
from past/previous experience
از تجربه قبلی/سابق
She knew from past experience that Ann would not give up easily.
او از تجربه قبلی میدانست که "آن" بهراحتی تسلیم نمیشود.
2
پیشامد
اتفاق
مترادف و متضاد
event
incident
occurrence
a good/bad experience
یک پیشامد خوب/بد
On the whole, going to boarding school was a good experience for him.
بهطور کلی، رفتن به مدرسه شبانه اتفاق خوبی برای او بود.
memorable/unforgettable experience
پیشامدی [اتفاقی] بهیادماندنی/فراموشنشدنی
Meeting the queen was a memorable experience.
دیدن ملکه اتفاقی بهیادماندنی بود.
[فعل]
to experience
/ɪkˈspɪr.iː.əns/
فعل گذرا
[گذشته: experienced]
[گذشته: experienced]
[گذشته کامل: experienced]
صرف فعل
3
تجربه کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تجربه کردن
مترادف و متضاد
go through
meet
undergo
to experience something (pain/pleasure/unhappiness, etc.)
چیزی (درد/لذت/ناراحتی و ...) را تجربه کردن
1. I've experienced pain so much in my life.
1. در زندگیام درد را خیلی زیاد تجربه کردهام.
2. The country experienced a foreign currency shortage for several months.
2. کشور برای چندین ماه، کمبود ارز خارجی را تجربه کرد.
3. We experienced a lot of difficulties on the way back.
3. در راه بازگشت سختیهای زیادی را تجربه کردیم.
تصاویر
کلمات نزدیک
expensiveness
expensive
expenses
expense account
expense
experienced
experiment
experimental
experimentally
experimentation
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان