خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . (داخل چیزی) قرار دادن
2 . اضافه کردن (به متن و...)
[فعل]
to insert
/ɪnˈsɜrt/
فعل گذرا
[گذشته: inserted]
[گذشته: inserted]
[گذشته کامل: inserted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
(داخل چیزی) قرار دادن
(در چیزی) وارد کردن، توی (چیزی) گذاشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
درج کردن
1.Insert the CD into the computer.
1. آن سیدی را داخل رایانه قرار بده [آن سیدی را بگذار توی رایانه].
2
اضافه کردن (به متن و...)
افزودن
1.He inserted a new paragraph.
1. او پاراگراف جدیدی اضافه کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
insensitive
insecurity
insecure
insectifuge
insect repellent
inset
inside
inside-out
insightful
insignificant
کلمات نزدیک
inseparable
insensitive
insensible
insemination
inseminate
insertion
inset
inshore
inside
inside lane
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان