1 . پرمشغله 2 . اشغال (خط تلفن) 3 . مشغول کردن
[صفت]

busy

/ˈbɪz.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: busier] [حالت عالی: busiest]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 پرمشغله مشغول، شلوغ

مترادف و متضاد absorbed hard at work hectic involved occupied unavailable free idle quiet
  • 1."Would you come to the party?" "Sorry, I'm busy."
    1. «به آن مهمانی می‌آیی؟» «متاسفم، سرم شلوغ است.»
  • 2.The stores are always busy at Christmas.
    2. مغازه‌ها همیشه در (زمان) کریسمس شلوغ هستند.
to be busy with something/somebody
مشغول چیزی/کسی بودن
  • Kate's busy with her homework.
    "کیت" مشغول (انجام) تکالیفش است.
to be busy doing something
مشغول انجام کاری بودن
  • 1. James is busy practicing for the school concert.
    1. "جیمز" مشغول تمرین برای کنسرت مدرسه است.
  • 2. Let's get busy with the cleaning up.
    2. بیایید مشغول تمیزکاری شویم.
busy week/day/life ...
هفته/روز/زندگی و ... پرمشغله
  • 1. I have a very busy life.
    1. من زندگی بسیار پرمشغله‌ای دارم.
  • 2. I've got a busy week ahead of me.
    2. هفته پرمشغله‌ای پیش رو دارم.
  • 3. Take a rest - you've had a busy day.
    3. استراحت کن؛ روز پرمشغله‌ای داشته‌ای.
a busy station/street, etc.
ایستگاه/خیابان و ... شلوغ
  • Grand Central is one of New York's busiest stations.
    «گرند سنترال» یک از شلوغ‌ترین ایستگاه‌های نیویورک است.
busy at the moment
در حال حاضر سر (کسی) شلوغ بودن
  • I'm afraid the doctor is busy at the moment. Can he call you back?
    متاسفانه در حال حاضر سر دکتر شلوغ است. می‌تواند او مجدداً با شما تماس بگیرد؟

2 اشغال (خط تلفن)

مترادف و متضاد engaged unavailable
a busy signal
بوق اشغال
  • I keep getting a busy signal.
    مدام (وقتی زنگ می‌زدم) بوق اشغال می‌شنیدم.
line is busy
خط (تلفن) اشغال است
  • 1. I called Sonya, but her line was busy.
    1. من به سونیا زنگ زدم، اما خط (تلفنش) اشغال بود.
  • 2. The line is busy—I'll try again later.
    2. خط اشغال است؛ بعداً دوباره سعی می‌کنم.
[فعل]

to busy

/ˈbɪz.i/
فعل گذرا
[گذشته: busied] [گذشته: busied] [گذشته کامل: busied]

3 مشغول کردن

to busy oneself (with something)
خود را مشغول (چیزی) کردن/(با چیزی) خود را مشغول کردن
  • She busied herself with the preparations for the party.
    او خود را مشغول تدارکات مهمانی کرد.
to busy oneself (in/with) doing something
خود را مشغول (به) انجام کاری کردن
  • While we talked, Bill busied himself making lunch.
    وقتی که داشتیم حرف می‌زدیم، "بیل" خود را مشغول به درست‌کردن ناهار کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان