[فعل]

to fabricate

/ˈfæbrəˌkeɪt/
فعل گذرا
[گذشته: fabricated] [گذشته: fabricated] [گذشته کامل: fabricated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 از خود درآوردن جعل کردن، قصه سر هم کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: جعل کردن چاپ زدن به هم بافتن
مترادف و متضاد construct lie
  • 1.He claims that the police fabricated evidence against him.
    1. او ادعا می‌کند که پلیس شواهدی علیه او جعل کرده‌است.
  • 2.He was late, so he fabricated an excuse to avoid trouble.
    2. او دیر کرده بود به‌خاطر همین بهانه‌ای از خود درآورد تا از دردسر دوری کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان