1 . دخالت کردن 2 . مانع شدن
[فعل]

to interfere

/ˌɪntərˈfɪr/
فعل ناگذر
[گذشته: interfered] [گذشته: interfered] [گذشته کامل: interfered]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دخالت کردن مداخله کردن

مترادف و متضاد intervene intrude meddle
  • 1.I know he's worried about us, but I wish he wouldn't interfere.
    1. می‌دانم که او نگران ماست، اما کاش (در کار ما) دخالت نمی‌کرد.
  • 2.You shouldn't interfere in other people's business.
    2. شما نباید در کار دیگران مداخله کنید.

2 مانع شدن (روند چیزی را) مختل کردن

مترادف و متضاد hinder impede
  • 1.His social life often interferes with his studies.
    1. زندگی اجتماعی او، اغلب مانع مطالعاتش می‌شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان