Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . تزریق کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to inject
/ɪnˈdʒekt/
فعل گذرا
[گذشته: injected]
[گذشته: injected]
[گذشته کامل: injected]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
تزریق کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تزریق کردن
سوزن زدن
1.Adrenaline was injected into the muscle.
1. به آن ماهیچه، آدرنالین تزریق شد.
2.She has been injecting herself with insulin since the age of 16.
2. او از سن 16 سالگی به خود انسولین تزریق کرده است.
تصاویر
کلمات نزدیک
initiative
initiation
initiate
initials
initially
injection
injector
injunction
injure
injured
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان