[فعل]

to inject

/ɪnˈdʒekt/
فعل گذرا
[گذشته: injected] [گذشته: injected] [گذشته کامل: injected]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تزریق کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تزریق کردن سوزن زدن
  • 1.Adrenaline was injected into the muscle.
    1. به آن ماهیچه، آدرنالین تزریق شد.
  • 2.She has been injecting herself with insulin since the age of 16.
    2. او از سن 16 سالگی به خود انسولین تزریق کرده است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان