Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . رشته (اصلی)
2 . سرگرد (درجه نظامی)
3 . دانشجو (رشته بهخصوصی)
4 . عمده
5 . بزرگ
6 . ماژور (نت موسیقی)
7 . در رشتهای درسی تحصیل کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
major
/ˈmeɪʤər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
رشته (اصلی)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
رشته
گرایش
مترادف و متضاد
a student's principal subject or course
1.Her major is psychology.
1. رشته او روانشناسی است.
2.I'm studying medicine. What is your major?
2. من دارم پزشکی میخوانم. رشته تو چیست؟
2
سرگرد (درجه نظامی)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سرگرد
1.He's a major in the U.S. army.
1. او در ارتش آمریکا یک سرگرد است.
Major Smith
سرگرد "اسمیت"
3
دانشجو (رشته بهخصوصی)
مترادف و متضاد
student
French/English/psychology major
دانشجوی رشته زبان فرانسه/انگلیسی/روانشناسی
1. Before you fully decide to become a psychology major, you need to know a few things.
1. پیش از اینکه بهطور قطعی تصمیم بگیرید که یک دانشجوی روانشناسی شوید، باید چندتا چیز را بدانید.
2. She's a French major.
2. او یک دانشجوی رشته زبان فرانسه است.
[صفت]
major
/ˈmeɪʤər/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more major]
[حالت عالی: most major]
4
عمده
اصلی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
عمده
مترادف و متضاد
chief
main
principal
minor
trivial
a major role/cause/problem/road ...
نقش/دلیل/مشکل/جاده و... عمده/اصلی
1. America has played a major role in the peace process.
1. آمریکا نقش عمدهای در فرآیند صلح بازی کرده است.
2. Stay off the major roads.
2. از جادههای اصلی دور بمان.
3. Sugar is a major cause of tooth decay.
3. شکر دلیل اصلی خرابی دندان است.
5
بزرگ
مهم، جدی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بزرگ
کبیر
کبیره
کلان
مترادف و متضاد
great
important
large
serious
minor
1.Never mind—it's nothing major.
1. بیخیال - چیز مهمی نیست.
major city
شهر بزرگ/مهم
In every major city there are more vacant buildings than there are homeless people.
در هر شهر بزرگی، تعداد ساختمانهای خالی بیشتر از تعداد بیخانمانان است.
major problem/confrontation
مشکل/درگیری بزرگ/جدی
1. It could have sparked a major confrontation.
1. آن میتوانست موجب درگیری بزرگی شود.
2. The use of drugs is a major problem.
2. مصرف مواد مخدر، مشکلی جدی است.
3. This is a major problem for people in this region.
3. این مشکلی بزرگ برای مردم این منطقه است.
6
ماژور (نت موسیقی)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ماژور
مترادف و متضاد
minor
the key of D major
کلید دی ماژور
[فعل]
to major
/ˈmeɪʤər/
فعل ناگذر
[گذشته: majored]
[گذشته: majored]
[گذشته کامل: majored]
صرف فعل
7
در رشتهای درسی تحصیل کردن
رشته ... خواندن
to major in something (at somewhere)
(در جایی) در چیزی (رشتهای) تحصیل کردن/رشته ... (در جایی) خواندن
1. He’s majoring in Political Science.
1. او دارد رشته علوم سیاسی میخواند.
2. She majored in History at Stanford.
2. او در دانشگاه استنفورد در رشته تاریخ تحصیل کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
majid
majesty
majestically
majestic
maize
major disagreement
major general
major league
majorette
majority
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان