[اسم]

major

/ˈmeɪʤər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 رشته (اصلی)

معادل ها در دیکشنری فارسی: رشته گرایش
مترادف و متضاد a student's principal subject or course
  • 1.Her major is psychology.
    1. رشته او روانشناسی است.
  • 2.I'm studying medicine. What is your major?
    2. من دارم پزشکی می‌خوانم. رشته تو چیست؟

2 سرگرد (درجه نظامی)

معادل ها در دیکشنری فارسی: سرگرد
  • 1.He's a major in the U.S. army.
    1. او در ارتش آمریکا یک سرگرد است.
Major Smith
سرگرد "اسمیت"

3 دانشجو (رشته به‌خصوصی)

مترادف و متضاد student
French/English/psychology major
دانشجوی رشته زبان فرانسه/انگلیسی/روانشناسی
  • 1. Before you fully decide to become a psychology major, you need to know a few things.
    1. پیش از اینکه به‌طور قطعی تصمیم بگیرید که یک دانشجوی روانشناسی شوید، باید چندتا چیز را بدانید.
  • 2. She's a French major.
    2. او یک دانشجوی رشته زبان فرانسه است.
[صفت]

major

/ˈmeɪʤər/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more major] [حالت عالی: most major]

4 عمده اصلی

معادل ها در دیکشنری فارسی: عمده
مترادف و متضاد chief main principal minor trivial
a major role/cause/problem/road ...
نقش/دلیل/مشکل/جاده و... عمده/اصلی
  • 1. America has played a major role in the peace process.
    1. آمریکا نقش عمده‌ای در فرآیند صلح بازی کرده است.
  • 2. Stay off the major roads.
    2. از جاده‌های اصلی دور بمان.
  • 3. Sugar is a major cause of tooth decay.
    3. شکر دلیل اصلی خرابی دندان است.

5 بزرگ مهم، جدی

معادل ها در دیکشنری فارسی: بزرگ کبیر کبیره کلان
مترادف و متضاد great important large serious minor
  • 1.Never mind—it's nothing major.
    1. بی‌خیال - چیز مهمی نیست.
major city
شهر بزرگ/مهم
  • In every major city there are more vacant buildings than there are homeless people.
    در هر شهر بزرگی، تعداد ساختمان‌های خالی بیشتر از تعداد بی‌خانمانان است.
major problem/confrontation
مشکل/درگیری بزرگ/جدی
  • 1. It could have sparked a major confrontation.
    1. آن می‌توانست موجب درگیری بزرگی شود.
  • 2. The use of drugs is a major problem.
    2. مصرف مواد مخدر، مشکلی جدی است.
  • 3. This is a major problem for people in this region.
    3. این مشکلی بزرگ برای مردم این منطقه است.

6 ماژور (نت موسیقی)

معادل ها در دیکشنری فارسی: ماژور
مترادف و متضاد minor
the key of D major
کلید دی ماژور
[فعل]

to major

/ˈmeɪʤər/
فعل ناگذر
[گذشته: majored] [گذشته: majored] [گذشته کامل: majored]

7 در رشته‌ای درسی تحصیل کردن رشته ... خواندن

to major in something (at somewhere)
(در جایی) در چیزی (رشته‌ای) تحصیل کردن/رشته ... (در جایی) خواندن
  • 1. He’s majoring in Political Science.
    1. او دارد رشته علوم سیاسی می‌خواند.
  • 2. She majored in History at Stanford.
    2. او در دانشگاه استنفورد در رشته تاریخ تحصیل کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان