[فعل]

to paralyze

/ˈpærəlaɪz/
فعل گذرا
[گذشته: paralyzed] [گذشته: paralyzed] [گذشته کامل: paralyzed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 فلج کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: فلج کردن
  • 1.She stood there, paralysed with fear.
    1. او آنجا ایستاد، در حالیکه از ترس فلج شده بود [نمی توانست حرکت کند].
  • 2.The accident left him paralysed from the waist down.
    2. تصادف باعث شد او از کمر به پایین فلج شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان