[فعل]

to stanch

/stænʧ/
فعل گذرا
[گذشته: stanched] [گذشته: stanched] [گذشته کامل: stanched]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بند آوردن (خون، آب و ...) متوقف کردن

مترادف و متضاد stop
  • 1.he staunched the blood with whatever came to hand.
    1. او خون را بند آورد با هر چیزی که دم دست بود.
  • 2.to stanch the flow of money
    2. متوقف کردن گردش پول
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان