[اسم]

valet

/ˈvæleɪ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 متصدی پارک خودرو متصدی (پارکینگ)

  • 1.He handed his keys to the parking valet.
    1. او کلیدهای (خودروی) خود را به متصدی پارکینگ داد.

2 متصدی شستن لباس میهمانان (هتل و ...) متصدی لباس‌شویی

معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشخدمت مخصوص
[فعل]

to valet

/ˈvæleɪ/
فعل گذرا
[گذشته: valeted] [گذشته: valeted] [گذشته کامل: valeted]

3 پیش‌خدمتی کردن خدمتکار کسی بودن

  • 1.One evening when I was valeting him, Mr Charles told me he had met my father.
    1. یک شب که داشتم پیش‌خدمتی او را می‌کردم، آقای "چارلز" به من گفت که پدرم را دیده بود.

4 تمیز کردن خودرو (به ویژه داخل)

  • 1.Try not to spill anything on the seat—I just had the thing valeted.
    1. سعی کن چیزی روی صندلی نریزی؛ تازه آن را دادم تمیز کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان