[اسم]

compliment

/ˈkɑmpləmənt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تعریف تحسین، ستایش

معادل ها در دیکشنری فارسی: تحسین تعارف تعریف
مترادف و متضاد accolade commendation praise tribute
  • 1.Emma gave me a compliment on my new haircut.
    1. "اما" از مدل موی جدیدم تعریف کرد.
  • 2.she paid me an enormous compliment.
    2. او تعریف بزرگی از من کرد.
[فعل]

to compliment

/ˈkɑmpləmənt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: complimented] [گذشته: complimented] [گذشته کامل: complimented]

2 تعریف کردن مورد تحسین قرار دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تعریف کردن تمجید کردن
  • 1.They complimented me on my cooking.
    1. آنها از آشپزی من تعریف کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان