[فعل]

to fly

/flɑɪ/
فعل ناگذر
[گذشته: flew] [گذشته: flew] [گذشته کامل: flown]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (با هواپیما) سفر کردن (با هواپیما) پرواز کردن

مترادف و متضاد go by air travel by air
to fly to someplace
به جایی با هواپیما سفر کردن
  • I'm flying to Mumbai tomorrow.
    من فردا با هواپیما به "بمبئی" سفر می‌کنم.
to fly out of someplace
از جایی با هواپیما پرواز کردن [بلند شدن]
  • We flied out of Kennedy, but flied back into Newark.
    ما با هواپیما از "کندی" پرواز کردیم، ولی به "نیوآرک" برگشتیم.
to fly back to someplace
(با هواپیما) به جایی برگشتن
  • We flied out of Kennedy, but flied back into Newark.
    ما با هواپیما از "کندی" پرواز کردیم، ولی به "نیوآرک" برگشتیم.
to fly from someplace
از جایی با هواپیما پرواز کردن [حرکت کردن]
  • I'm flying from Hong Kong tomorrow.
    من فردا از هنگ‌کنگ با هواپیما پرواز می‌کنم.
to fly + noun
سفر/پرواز کردن
  • 1. I always fly business class.
    1. من همیشه با کلاس تجاری [بیزنس کلاس] سفر می‌کنم.
  • 2. We're flying Delta.
    2. ما با هواپیمایی «دلتا» سفر [پرواز] می‌کنیم.
کاربرد فعل fly به معنای با هواپیما سفر/پرواز کردن
فعل fly به معنای سفر کردن با هواپیما، جت یا هرگونه وسیله نقلیه دیگری است که در آسمان حرکت می‌کند. مثلا:
".I'm flying to Mumbai tomorrow" (من فردا با هواپیما به "بمبئی" سفر می‌کنم.)

2 پرواز کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: پرواز کردن پریدن
مترادف و متضاد glide soar travel through the air
  • 1.The poor bird couldn't fly because it had a broken wing.
    1. پرنده بیچاره نمی‌توانست پرواز کند، چون بالش [یکی از بال‌هایش] شکسته بود.
to fly away
پرواز کردن و رفتن
  • As soon as it saw us, the bird flew away.
    به محض اینکه آن پرنده ما را دید، پرواز کرد (و رفت).
to fly in circles
به‌صورت دایره پرواز کردن/در هوا دور زدن
  • An eagle flew in circles above the field.
    یک عقاب در بالای مزرعه به‌صورت دایره در هوا پرواز می‌کرد [در هوا دور می‌زد].
کاربرد فعل fly به معنای پرواز کردن
فعل fly به معنای "پرواز کردن" به حرکت کردن در آسمان با کمک بال است که حشرات و پرنده‌ها قادر به انجامش هستند. مثلا:
".A stork flew slowly" (یک لک‌لک به‌آرامی پرواز کرد.)
".A wasp had flown in through the window" (یک زنبور از پنجره به داخل پرواز کرده بود.)

3 راندن (هواپیما) به پرواز درآوردن (هواپیما یا بادبادک)

مترادف و متضاد navigate operate pilot
  • 1.She learned to fly at the age of 18.
    1. او در سن 18 سالگی راندن هواپیما را آموخت.
to fly a plane/jet/helicopter/kite ...
هواپیما/جت/هلیکوپتر/بادبادک و... را به پرواز درآوردن
  • 1. A pilot is a person who flies a plane.
    1. خلبان، فردی است که یک هواپیما را به پرواز درمی‌آورد.
  • 2. Children were flying kites.
    2. بچه‌ها داشتند بادبادک به پرواز درمی‌آوردند [هوا می‌کردند].

4 به‌سرعت حرکت کردن سریع رفتن، عجله کردن

مترادف و متضاد go quickly move quickly
to fly (+ adv./prep.)
به‌سرعت حرکت کردن/سریع رفتن
  • 1. It's late—I've got to fly.
    1. دیر است؛ باید به‌سرعت بروم.
  • 2. The train was flying along.
    2. قطار داشت به‌سرعت حرکت می‌کرد.
to fly open/close
به‌سرعت باز/بسته شدن
  • The door suddenly flew open, and John came in.
    آن درب ناگهان به‌سرعت باز شد و "جان" به داخل آمد.
کاربرد فعل fly به معنای به‌سرعت حرکت کردن
فعل fly در حالت استعاری به معنای "به‌سرعت حرکت کردن" و "عجله کردن" است.

5 به اهتزاز درآمدن به اهتزاز درآوردن، در هوا تکان خوردن

مترادف و متضاد blow display flap flutter
  • 1.Three flags were flying in front of the building.
    1. سه پرچم، مقابل آن ساختمان به اهتزاز درآمده بودند.
to fly a flag
پرچم به اهتزاز درآوردن
  • The vessels flew the Spanish flag.
    ناوها پرچم اسپانیا را به اهتزاز درآورده بودند.

6 (با هواپیما و ...) منتقل کردن (مسافر یا کالا) (با هواپیما و ...) بردن

مترادف و متضاد transport by air transport by plane
to fly someone/something
کسی/چیزی را منتقل کردن/(با هواپیما و ...) بردن
  • 1. Helicopters flew the injured to hospital.
    1. هلیکوپترها مجروحان را به بیمارستان منتقل کردند.
  • 2. The stranded tourists were finally flown home.
    2. گردشگران در راه مانده بالاخره (با هواپیما و ...) به خانه برده شدند.

7 سریع سپری شدن (زمان) سریع گذشتن

مترادف و متضاد pass quickly
  • 1.Doesn't time fly?
    1. زمان سریع سپری نمی‌شود؟
to fly by/past
سریع گذشتن
  • This summer just flew by.
    این تابستان واقعاً سریع گذشت.

8 فرار کردن

مترادف و متضاد flee run away
to fly (something)
(از چیزی) فرار کردن
  • 1. Both suspects have flown the country.
    1. هر دو مظنون از کشور فرار کرده‌اند.
  • 2. You must fly the country for a while.
    2. باید برای مدتی از کشور فرار کنی.

9 موفق بودن

informal
مترادف و متضاد to be successful
  • 1.That idea didn't fly with most other council members.
    1. آن ایده در بین بیشتر اعضای دیگر شورا موفق نبود.

10 پخش شدن منتشر شدن

مترادف و متضاد circulate
  • 1.Rumors were flying around Manchester.
    1. شایعاتی در منچستر پخش شده بودند.
[اسم]

fly

/flɑɪ/
قابل شمارش

11 مگس (حشره‌شناسی)

معادل ها در دیکشنری فارسی: مگس
a fly buzzes
مگس وزوز می‌کند
  • A fly was buzzing against the window.
    یک مگس داشت کنار پنجره وزوز می‌کرد.
کاربرد واژه fly به معنای مگس
واژه fly در زبان انگلیسی معادل واژه "مگس" در فارسی است. fly یا مگس برای اشاره به دسته‌ای از حشرات پرنده به‌کار می‌رود که معمولاً نیش ندارند.

12 دکمه شلوار زیپ شلوار

معادل ها در دیکشنری فارسی: زیپ
the fly is open/undone
باز بودن زیپ/دکمه
  • 1. Your fly is open!
    1. دکمه [زیپ] شلوارت باز است!
  • 2. Your fly is undone!
    2. دکمه [زیپ] شلوارت باز است!
[صفت]

fly

/flɑɪ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: flier] [حالت عالی: fliest]

13 باهوش زیرک

مترادف و متضاد clever shrewd
  • 1.She's fly enough not to buy that.
    1. او به اندازه کافی باهوش هست که آن را نخرد.

14 جذاب خوش‌تیپ

مترادف و متضاد attractive fashionable
  • 1.He is a fly dude.
    1. او مردی خوش‌تیپ است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان