[فعل]

to quicken

/ˈkwɪkən/
فعل گذرا
[گذشته: quickened] [گذشته: quickened] [گذشته کامل: quickened]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تسریع کردن شتاب دادن، تند کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تند کردن
formal
  • 1.Ray glanced at his watch and quickened his pace.
    1. "ری" به ساعتش نگاهی انداخت و سرعتش را تندتر کرد.

2 تحریک شدن برانگیخته شدن

  • 1.His interest quickened as he heard more about the plan.
    1. علاقه‌اش برانگیخته شد، وقتی بیشتر درباره نقشه شنید.

3 تند شدن سریع شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تند شدن
  • 1.She felt her heartbeat quicken as he approached.
    1. او حس کرد ضربان قلبش با نزدیک شدن او تند شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان