Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . تسریع کردن
2 . تحریک شدن
3 . تند شدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to quicken
/ˈkwɪkən/
فعل گذرا
[گذشته: quickened]
[گذشته: quickened]
[گذشته کامل: quickened]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
تسریع کردن
شتاب دادن، تند کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تند کردن
formal
1.Ray glanced at his watch and quickened his pace.
1. "ری" به ساعتش نگاهی انداخت و سرعتش را تندتر کرد.
2
تحریک شدن
برانگیخته شدن
1.His interest quickened as he heard more about the plan.
1. علاقهاش برانگیخته شد، وقتی بیشتر درباره نقشه شنید.
3
تند شدن
سریع شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تند شدن
1.She felt her heartbeat quicken as he approached.
1. او حس کرد ضربان قلبش با نزدیک شدن او تند شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
quick-witted
quick-tempered
quick snack
quick on one's feet
quick buck
quicker than you can say jack robinson
quickie
quicklime
quickly
quicksand
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان