[فعل]

to transfix

/tɹænsfˈɪks/
فعل گذرا
[گذشته: transfixed] [گذشته: transfixed] [گذشته کامل: transfixed]

1 میخکوب کردن مبهوت ساختن

مترادف و متضاد paralyse
  • 1.He was transfixed by the pain in her face.
    1. او توسط دردی که در چهره او بود، مبهوت شد.

2 سوراخ کردن

تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان