خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . نابهنگام
2 . پیش از موقع
[صفت]
untimely
/ʌnˈtaɪmli/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more untimely]
[حالت عالی: most untimely]
1
نابهنگام
بیموقع، در وقت نامناسب
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بیمحل
نابهنگام
مترادف و متضاد
ill-timed
1.His interruption was untimely.
1. وقفه او نابهنگام بود.
2
پیش از موقع
زودهنگام
مترادف و متضاد
premature
1.His mother's untimely death had a catastrophic effect on him.
1. مرگ زودهنگام مادرش اثری فاجعهبار روی او گذاشت.
تصاویر
کلمات نزدیک
until further notice
until
untie
untidy
unthinkable
untiring
untold
untouchable
untouched
untoward
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان