[اسم]

joy

/dʒɔɪ/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
  • 1.She wept for joy when she was told that her husband was still alive.
    1. او اشک شادی ریخت، وقتی که به او گفته شد که شوهرش هنوز زنده است.
  • 2.They were filled with joy when their first child was born.
    2. آنها وقتی که فرزند اولشان به دنیا آمد، سرشار از شادمانی بودند.

2 لذت مایه مسرت

مترادف و متضاد delight
  • 1.Listening to music is one of his greatest joys.
    1. گوش‌کردن به موسیقی از بزرگترین لذت‌های اوست.
  • 2.She's a joy to work with.
    2. کارکردن با او مایه مسرت است.

3 جوی (اسم کوچک زنانه) (Joy)

تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان