[فعل]

to kill

/kɪl/
فعل گذرا
[گذشته: killed] [گذشته: killed] [گذشته کامل: killed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 کشتن از بین بردن

مترادف و متضاد destroy end the life of murder put an end to
  • 1.Smoking can kill.
    1. سیگار می‌تواند (آدم) بکشد.
to kill somebody/something
کسی/چیزی را کشتن
  • Her parents were killed in a plane crash.
    پدر و مادرش در تصادف هواپیما کشته شدند.
to kill oneself
خودکشی کردن
  • 1. Dad will kill me for being late.
    1. بابا من را به خاطر دیر کردن می‌کشد.
  • 2. Food must be heated to a high temperature to kill harmful bacteria.
    2. غذا باید در دمای بالا حرارت ببیند تا باکتری‌های مضرش کشته شوند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان