Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . وساطت کردن
2 . تعدیل کردن (اثر چیزی)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to mediate
/ˈmidiɪt/
فعل ناگذر
[گذشته: mediated]
[گذشته: mediated]
[گذشته کامل: mediated]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
وساطت کردن
میانجیگری کردن، پادرمیانی کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آشتی دادن
وساطت کردن
میانجیگری کردن
1.The community leaders attempted to mediate between the police and the people.
1. رهبران جامعه تلاش کردند که بین پلیس و مردم وساطت کنند.
2
تعدیل کردن (اثر چیزی)
خنثی کردن
formal
specialized
1.Exercise may mediate the effects of a bad diet.
1. ورزش ممکن است اثرات یک رژیم غذایی بد را خنثی کند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
medallion
medal
mechanically
mechanical
mechanic
medicago sativa
medical
medical dressing
medical history
medical practitioner
کلمات نزدیک
median
media studies
media attention
media
medes
mediation
mediator
medic
medicaid
medical
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان