Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . تلفن
2 . تلفن زدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
telephone
/tel.əˌfoʊn/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
تلفن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تلفن
تلفنی
مترادف و متضاد
handset
phone
receiver
1.There was a telephone on the desk.
1. یک تلفن روی میز بود.
2.They communicated by telephone.
2. آنها از طریق تلفن در ارتباط بودند.
a telephone rings
تلفن زنگ میخورد
The telephone rang, but Tom didn’t answer it.
تلفن زنگ خورد، اما "تام" جواب نداد.
to answer the telephone
تلفن جواب دادن
When I called the house, Mike answered the telephone.
وقتی به خانه زنگ زدم، مایک تلفن را جواب داد.
to talk on the telephone
پشت تلفن حرف زدن
He was talking on the telephone when the doorbell rang.
وقتی زنگ در را زدند داشت با تلفن حرف میزد.
to use the telephone
از تلفن استفاده کردن
May I use your telephone?
میتوانم از تلفن شما استفاده کنم؟
to pick up the telephone
تلفن را برداشتن
As soon as she got home, she picked up the telephone and dialed his number.
به محض اینکه به خانه رسید، تلفن را برداشت و شماره او را گرفت.
to put down the telephone
تلفن را قطع کردن
Before he could respond, she’d put down the telephone.
قبل از اینکه بتواند جواب بدهد، او تلفن را قطع کرد.
to make a telephone call
تلفن زدن
I need to make a telephone call.
من باید یک تلفن بزنم.
to be on the telephone
با تلفن حرف زدن
He's on the telephone at the moment.
او در حال حاضر دارد با تلفن حرف میزند.
[فعل]
to telephone
/tel.əˌfoʊn/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: telephoned]
[گذشته: telephoned]
[گذشته کامل: telephoned]
صرف فعل
2
تلفن زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تلفن کردن
زنگ زدن
مترادف و متضاد
call
phone
ring
to telephone somebody
با کسی تماس گرفتن
Please telephone me at home.
لطفا با (تلفن) منزلم تماس بگیر.
to telephone to say something
برای گفتن چیزی به کسی تلفن کردن
She telephoned to say that he would be late.
او تلفن زد تا بگوید دیر میرسد.
[عبارات مرتبط]
telephone box
1. باجه تلفن
telephone number
2. شماره تلفن
telephone banking
3. بانکداری موبایل
telephone exchange
4. تلفنخانه
telephone directory
5. دفترچه تلفن
تصاویر
کلمات نزدیک
telepathy
telepathic
teleology
telemetry
telemarketing
telephone banking
telephone box
telephone call
telephone directory
telephone exchange
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان