1 . درست کردن 2 . موجب شدن 3 . درآمد داشتن 4 . به‌وجود آوردن 5 . مجبور کردن 6 . (به مقامی) برگزیدن 7 . شدن 8 . رسیدن 9 . (تبدیل) کردن 10 . نشان دادن 11 . برند (شرکت و ...)
[فعل]

to make

/meɪk/
فعل گذرا
[گذشته: made] [گذشته: made] [گذشته کامل: made]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 درست کردن ساختن

مترادف و متضاد build construct create manufacture prepare destroy
to make something
چیزی درست کردن
  • 1. He made us some lunch.
    1. او برای ما (مقداری) ناهار درست کرد.
  • 2. He works for a company that makes garden furniture.
    2. او برای شرکتی کار می‌کند که اثاثیه باغ درست می‌کند.
  • 3. John Huston made some great films.
    3. "جان هیوستن" چندین فیلم عالی ساخت.
  • 4. Shall I make some coffee?
    4. کمی قهوه درست کنم؟
  • 5. She makes all her own clothes.
    5. او همه لباس‌هایش را خودش درست می‌کند [می‌دوزد].
  • 6. Would you make a meal for me?
    6. برایم غذا درست می‌کنی؟
made in a country
ساخته کشوری
  • This t-shirt is made in France.
    این تی‌شرت ساخت فرانسه است.
to make something (out) of something
چیزی از چیزی درست کردن
  • 1. They make furniture out of steel.
    1. آنها از فولاد، اسباب و اثاثیه می‌سازند.
  • 2. What's your shirt made of?
    2. پیراهنت از چه درست شده است؟
to make something from something
چیزی از چیزی درست کردن
  • 1. Butter is made from milk.
    1. کره از شیر درست می‌شود.
  • 2. Wine is made from grapes.
    2. شراب از انگور درست می‌شود.
to make something into something
چیزی را به چیزی تبدیل کردن
  • They've made the spare room into an office.
    آنها اتاق اضافی را به دفتر کار تبدیل کردند.
to make something for somebody
برای کسی چیزی درست کردن
  • She made coffee for us all.
    او برای همه ما قهوه درست کرد.
to make somebody something
برای کسی چیزی درست کردن
  • She made us all coffee.
    او برای همه ما قهوه درست کرد.
to make somebody/something/yourself + adj
کسی/چیزی/خود را (صفت) ساختن [کردن]
  • 1. She made her objections clear.
    1. او مخالفت‌هایش را علنی ساخت.
  • 2. The full story was never made public.
    2. داستان کامل هیچوقت علنی نشد.
  • 3. The news made him very happy.
    3. اخبار او را بسیار خوشحال کرد.
to make oneself understood
منظور خود را رساندن
  • Can you make yourself understood in Russian?
    می‌توانی به زبان روسی منظور خود را برسانی؟
to make something known ...
چیزی را به همه گفتن/علنا بیان کردن
  • The terrorists made it known that tourists would be targeted.
    تروریست‌ها علنا بیان کردند که هدفشان گردشگرها خواهد بود.
to make a decision/guess/comment/start ...
تصمیم گرفتن/حدس زدن/نظر دادن/شروع کردن و ...
  • We don't have time - just make a decision.
    وقت نداریم، فقط تصمیم بگیر.
to make a bed
تختخواب مرتب کردن
  • I hate making my bed in the mornings.
    از مرتب کردن تختخوابم صبح‌ها متنفرم.
to make oneself heard
صدای خود را به گوش رساندن
  • She couldn't make herself heard above the noise of the traffic.
    او نتوانست به خاطر سر و صدای ترافیک صدایش را به گوش برساند.
کاربرد فعل make به معنای درست کردن و ساختن
فعل make در این مفهوم اشاره دارد به ساختن، درست کردن و یا آماده کردن چیزی با ترکیب کردن چندین ماده مختلف و یا کنار هم گذاشتن آنها. این فعل به ساخته شدن چیزی توسط چیزی دیگر نیز اشاره دارد. مثال:
".Butter is made from milk" (کره از شیر ساخته شده است [گرفته می شود].)
".He made us some lunch" (او برای ما (مقداری) نهار درست کرد.)
".John Huston made some great films" ("جان هیوستن" چند فیلم عالی ساخت.)

2 موجب شدن باعث شدن

مترادف و متضاد bring about produce
to make somebody/something do something
موجب انجام کاری توسط کسی/چیزی شدن
  • 1. Nothing will make me change my mind.
    1. هیچ چیز باعث نمی‌شود نظرم را تغییر دهم.
  • 2. What made you change your mind?
    2. چه چیزی موجب [باعث] شد که نظرت را تغییر دهی؟
  • 3. What makes you say that?
    3. چه چیزی باعث می‌شود آن حرف را بزنی؟
کاربرد فعل make به معنای موجب شدن
فعل make اشاره دارد به چیزی که موجب به‌وجود آمدن و پدیدار شدن چیزی دیگر می‌‌شود. مثال:
"?What made you change your mind" (چه چیزی موجب [باعث] شد که نظرت را تغییر دهی؟)
* نکته: این فعل در واقع بیانگر تاثیر چیزی بر چیزی دیگر و موجب تغییر آن شدن است.

3 درآمد داشتن به‌دست آوردن، کسب کردن

مترادف و متضاد earn
to make money/a profit/loss/a fortune/a living
پول درآوردن/سود کردن/ضرر کردن/پول کلان درآوردن/هزینه زندگی درآوردن
  • 1. Both companies have made huge profits.
    1. هر دو شرکت سود کلانی به‌دست آورده‌اند [کرده‌اند].
  • 2. She makes around £50,000 a year as a doctor.
    2. او به‌عنوان یک پزشک، در یک سال حدود پنجاه هزار پوند درآمد دارد.

4 به‌وجود آوردن ایجاد کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: آفریدن خلق کردن به وجود آوردن
مترادف و متضاد create
to make something
چیزی را به وجود آوردن
  • 1. God made earth and heaven.
    1. خداوند زمین و بهشت را به‌وجود آورد.
  • 2. The plane made a loud noise when it landed.
    2. آن هواپیما هنگام فرود آمدن [وقتی که فرود آمد]، صدای بلندی ایجاد کرد.
to make a mistake
مرتکب اشتباه شدن
  • I keep making the same mistakes.
    من بارها و بارها مرتکب یک اشتباه می‌شوم.
to make something (+ adv./prep.)
چیزی ایجاد کردن (روی چیزی)
  • 1. The holes in the cloth were made by moths.
    1. سوراخ‌های پارچه توسط بیدها ایجاد شده بودند.
  • 2. The stone made a dent in the roof of the car.
    2. سنگ روی سقف ماشین یک فرورفتگی ایجاد کرد.
to make a noise/mess/fuss
صدا/نابسامانی/آشوب ایجاد کردن
  • My car is making a weird noise.
    اتومبیلم دارد صدای عجیبی ایجاد می‌کند.
to make a good impression
تاثیر مثبت گذاشتن
  • She tried to make a good impression on the interviewer.
    او سعی کرد روی مصاحبه‌کننده تاثیر مثبتی بگذارد.

5 مجبور کردن واداشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: وادار کردن مجبور کردن متقاعد کردن
مترادف و متضاد force
to make somebody/something do something
کسی/چیزی را مجبور به انجام کاری کردن
  • 1. My father made me stay at home.
    1. پدرم مرا مجبور کرد که در خانه بمانم.
  • 2. She always makes me laugh.
    2. او همیشه من را به خنده وامی‌دارد.
to be made to do something
مجبور به انجام کاری شدن
  • She must be made to comply with the rules.
    او باید مجبور به پیروی از قوانین شود.
to make somebody
کسی را مجبور کردن
  • He never cleans his room and his mother never tries to make him.
    او هیچ‌وقت اتاقش را مرتب نمی‌کند و مادرش هیچ‌وقت او را مجبور نمی‌کند.

6 (به مقامی) برگزیدن منصوب کردن

to make somebody + noun
کسی را به کاری گماشتن/برای کاری تعیین کردن
  • 1. She made Peter her assistant.
    1. او پیتر را به‌عنوان دستیار خود تعیین کرد.
  • 2. They made him president of the company.
    2. او را به مقام رئیس شرکت برگزیدند.

7 شدن

to make somebody/something + noun
کسی/چیزی (اسمی) شدن
  • 1. She’ll make a great teacher.
    1. او معلم خیلی خوبی خواهد شد.
  • 2. This room would make a nice office.
    2. این اتاق دفتر کار خوبی می‌شود.

8 رسیدن

to make something
به چیزی رسیدن
  • 1. Australia should make the final.
    1. استرالیا باید به مرحله نهایی برسد [به احتمال زیاد استرالیا به مرحله نهایی برسد].
  • 2. He believed he could still make the night train.
    2. او باور داشت که هنوز می‌تواند به قطار شب برسد.
  • 3. I’m afraid I can’t make the meeting on Friday.
    3. متاسفانه به جلسه روز جمعه نمی‌رسم.
to make it
رسیدن
  • 1. I can't make it tonight.
    1. امشب نمی‌رسم بیایم.
  • 2. The flight leaves in twenty minutes—we'll never make it.
    2. پرواز تا بیست دقیقه دیگر حرکت می‌کند؛ ما هیچ‌وقت نمی‌رسیم.

9 (تبدیل) کردن

to make something of somebody/something
کسی/چیزی را تبدیل به چیزی کردن
  • 1. Don't make a habit of it.
    1. این کار را تبدیل به عادت نکن.
  • 2. This isn't very important—I don't want to make an issue of it.
    2. این خیلی مهم نیست؛ من نمی‌خواهم از این یک مسئله [معضل] بسازم.
to make a mess of something
چیزی را خراب کردن
  • You've made a terrible mess of this job.
    تو این کار را به شدت خراب کرده‌ای.
to make something of ones life
در زندگی موفق شدن
  • It's important to try and make something of your life.
    مهم است که تلاش کنی و در زندگی‌ات موفق شوی.
to make something + noun
چیزی را (تبدیل به) چیزی کردن
  • I made painting the house my project for the summer.
    من رنگ‌کردن خانه را (تبدیل به) پروژه‌ام در این تابستان کردم. [پروژه من این تابستان رنگ‌کردن خانه است.]
to make something your business
چیزی را وظیفه خود دانستن
  • She made it her business to find out who was responsible.
    او پیدا کردن شخص مسئول را وظیفه خود می‌دانست.

10 نشان دادن

مترادف و متضاد represent
to make somebody/something + adj/+noun
کسی/چیزی را به گونه‌ای نشان دادن
  • 1. He makes King Lear a truly tragic figure.
    1. او شاه لیر را شخصیتی واقعا تراژیک نشان می‌دهد.
  • 2. You've made my nose too big (= for example in a drawing).
    2. تو بینی من را زیادی بزرگ نشان دادی [برای مثال در نقاشی.]
[اسم]

make

/meɪk/
قابل شمارش

11 برند (شرکت و ...) [نام کارخانه سازنده چیزی]

make of something
برند (شرکت و ...)
  • 1. “What make is your car?” “It’s a Ford.”
    1. «برند ماشینت چیه؟» «فُرد.»
  • 2. What make of car does he drive?
    2. اتومبیلی که می‌راند چیست [او چه اتومبیلی دارد]؟
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان