[فعل]

to mean

/miːn/
فعل گذرا
[گذشته: meant] [گذشته: meant] [گذشته کامل: meant]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 به معنی (چیزی) بودن معنا داشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: معنی دادن
مترادف و متضاد convey indicate signify stand for
to mean something to somebody
چیزی برای کسی معنایی داشتن
  • Does the name ‘Jos Vos’ mean anything to you?
    آیا اسم "جوس واس" برای شما معنای خاصی دارد؟
to mean (that)…
به این معنی بودن که ...
  • The flashing light means (that) you must stop.
    چراغ چشمک‌زن به این معنی است که باید توقف کنید.
what does something mean?
... به چه معناست؟
  • 1. What does "gather" mean?
    1. "gather" به چه معناست؟
  • 2. What does this sentence mean?
    2. این جمله به چه معناست؟
to mean something
به معنی چیزی بودن
  • The red light means stop.
    چراغ قرمز به معنی توقف است.
کاربرد فعل mean
فعل mean در این کاربرد به معنای "به معنی چیزی بودن" و "معنا داشتن" است که به‌طور کلی اشاره دارد به مفهوم هر چیزی یا ساختاری، مانند یک واژه یا جمله.

2 منظور داشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: منظور داشتن
مترادف و متضاد convey express have in mind intend
to mean something
منظوری داشتن
  • We went there in May - I mean June.
    ما ماه مه به آنجا رفتیم؛ منظورم ژوئن بود.
what is meant by ...
منظور از ... چیست
  • What is meant by ‘batch processing’?
    منظور از "پردازش دسته‌ای" چیست؟
to mean by something
از چیزی منظوری داشتن
  • What did he mean by that remark?
    چه منظوری از آن حرف داشت [منظورش از آن حرف چه بود]؟
what somebody means is ...
منظور کسی چیزی بودن
  • 1. What do you mean?
    1. منظورت چیه؟
  • 2. What she means is that there's no point in waiting here.
    2. منظور او این است که اینجا صبرکردن فایده‌ای ندارد.
if you know what I mean
اگر متوجه منظور من شوی
  • I always found him a little strange, if you know what I mean.
    او همیشه به نظر من کمی عجیب بود، اگر متوجه منظور من شوی.
to know/see what somebody mean
منظور کسی را درک کردن/متوجه شدن
  • 1. I know what you mean. I hated learning to drive too.
    1. منظورت را درک می‌کنم. من هم از یادگرفتن رانندگی متنفر بودم.
  • 2. It was like—weird. Know what I mean?
    2. آن؛ عجیب بود. منظورم را می‌فهمی؟
mean (that) …
منظور کسی این بودن که ...
  • Did he mean (that) he was dissatisfied with our service?
    منظورش این بود که از خدمات‌رسانی ما ناراضی بود؟
کاربرد فعل mean
فعل mean در این ساختار به معنای منظور داشتن است که اشاره دارد به حرف و سخنی که در شرایط بخصوصی توسط یک فرد زده می شود و معنای بخصوصی دارد.

3 اهمیت داشتن ارزش داشتن

مترادف و متضاد have importance matter
to mean something to somebody
برای کسی اهمیتی داشتن
  • 1. He means everything to me.
    1. او برای من خیلی اهمیت دارد.
  • 2. I mean nothing to her.
    2. من برایش هیچ اهمیتی ندارم.
to mean a lot/nothing/the world/a great deal to somebody
برای کسی بسیار/هیچ/یک دنیا/خیلی اهمیت داشتن
  • 1. $20 means a lot when you live on $100 a week.
    1. 20 دلار خیلی اهمیت دارد، وقتی با هفته‌ای 100 دلار زندگی می‌کنید.
  • 2. Her children mean the world to her.
    2. بچه‌هایش یک دنیا برای او اهمیت دارند.
  • 3. Money means nothing to him.
    3. پول برای او هیچ ارزشی ندارد.
  • 4. Your friendship means a great deal to me.
    4. دوستی تو برای من خیلی اهمیت دارد.
کاربرد فعل mean
فعل mean در مفهوم "اهمیت داشتن" و "ارزش داشتن" اشاره دارد به میزان اهمیت و ارزش چیزی برای یک فرد.

4 قصد داشتن

مترادف و متضاد intend
to mean something
قصد چیزی داشتن، قصد کسی چیزی بودن
  • He means trouble.
    او قصدش دردسر درست کردن است.
to mean something as something
قصد کسی از چیزی ... بودن
  • Don't be upset—I'm sure she meant it as a compliment.
    ناراحت نباش؛ مطمئنم او قصدش تعریف کردن بود.
to mean to do something
قصد انجام کاری/چیزی داشتن
  • 1. I didn’t mean to hurt you.
    1. قصد نداشتم به شما آسیب بزنم.
  • 2. I meant to call you, but I forgot.
    2. قصد داشتم [می‌خواستم] بهت زنگ بزنم، اما فراموش کردم.
  • 3. She means to succeed.
    3. او قصد دارد (که) موفق شود.
کاربرد فعل mean
فعل mean در این ساختار به معنای قصد انجام کاری را داشتن است. کاری که برای آن برنامه ریزی شده باشد و هدفمند انجام شود.
[صفت]

mean

/miːn/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: meaner] [حالت عالی: meanest]

5 بدجنس پست‌فطرت

  • 1.She has a mean daughter.
    1. او یک دختر پست‌فطرت دارد.
  • 2.She has a mean mother.
    2. او مادری بدجنس دارد.
  • 3.Your mean mother called me a stupid boy.
    3. مادر پست‌فطرت تو مرا یک احمق خواند.
to be mean to somebody
با کسی بدجنس بودن
  • Don't be so mean to your little brother!
    اینقدر با برادر کوچکترت بدجنس نباش!
کاربرد صفت mean
صفت mean در اینجا به معنای پست‌فطرت یا بدجنس و نامهربان است و برای توصیف رفتار از آن استفاده می‌شود.

6 میانگین متوسط

معادل ها در دیکشنری فارسی: حد وسط میانگین
مترادف و متضاد average
  • 1.The participants in the study had a mean age of 35 years.
    1. میانگین سن شرکت‌کنندگان آن مطالعه 35 سال بود.
  • 2.What is the mean annual temperature in Los Angeles?
    2. دمای متوسط سالانه در لس‌آنجلس چقدر است؟

7 خسیس

معادل ها در دیکشنری فارسی: بخیل خسیس ناخن‌خشک ممسک لئیم
مترادف و متضاد cheap stingy generous
to be mean with something
در چیزی خسیس بودن
  • 1. She felt mean not giving a tip.
    1. او با [به‌خاطر] ندادن انعام، احساس خسیس‌بودن کرد.
  • 2. She's always been mean with money.
    2. او همیشه در پول خرج‌کردن خسیس بوده است.
[اسم]

mean

/miːn/
قابل شمارش

8 میانگین (ریاضی) معدل

مترادف و متضاد average
  • 1.Calculate the mean of all three samples.
    1. میانگین هر سه نمونه را محاسبه کنید.
  • 2.Please calculate the mean.
    2. لطفا میانگین را محاسبه کنید.
کاربرد اسم mean
اسم mean در ریاضی به مفهوم میانگین است. میانگین، حاصل جمع‌کردن گروهی از اعداد با یکدیگر و تقسیم‌کردن عدد به‌دست آمده با تعداد کل اعداد است.

9 حد وسط

a mean (between A and B)
حد وسطی بین A و B
  • He needed to find a mean between frankness and rudeness.
    او باید حد وسطی بین رک‌گویی و بی‌ادبی پیدا می‌کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان