1 . متوقف کردن 2 . بازداشتن 3 . توقف کردن 4 . دست برداشتن (از کاری) 5 . تمام شدن 6 . از کار افتادن 7 . مسدود کردن 8 . ایستگاه 9 . توقف 10 . همخوان انسدادی (آواشناسی) 11 . دکمه (ارگ بادی)
[فعل]

to stop

/stɑp/
فعل گذرا
[گذشته: stopped] [گذشته: stopped] [گذشته کامل: stopped]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 متوقف کردن از حرکت بازداشتن

مترادف و متضاد cease halt put a stop to commence continue start
to stop somebody/something
کسی/چیزی را متوقف کردن
  • 1. Doctors couldn't stop the bleeding.
    1. دکترها نتوانستند خون‌ریزی را متوقف کنند.
  • 2. He stopped his car by the house.
    2. او اتومبیلش را کنار خانه متوقف [پارک] کرد.
  • 3. He was stopped by the police for speeding.
    3. او به‌خاطر سرعت (غیرمجاز) توسط پلیس متوقف شد.
  • 4. The umpire was forced to stop the game because of heavy rain.
    4. داور مجبور شد که بازی را به‌خاطر باران سنگین متوقف کند.
کاربرد فعل stop به معنای متوقف کردن
از معادل‌های فارسی فعل stop می‌توان "متوقف کردن" و "از حرکت بازداشتن" را نام برد.
- stop یا متوقف کردن، به معنای کسی/چیزی را از حرکت بازداشتن است. مثال:
".He was stopped by the police for speeding" (او به‌خاطر سرعت (غیرمجاز) توسط پلیس متوقف شد.)

2 بازداشتن جلوگیری کردن، جلوی (کسی/چیزی را) گرفتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: باز داشتن جلوگیری کردن متوقف شدن
مترادف و متضاد hinder impede obstruct prevent allow encourage permit
to stop somebody/something
جلوی کسی/چیزی را گرفتن
  • 1. I want to go and you can't stop me.
    1. من می‌خواهم بروم و تو نمی‌توانی جلوی مرا بگیری.
  • 2. There's no stopping us now.
    2. الان (دیگر) چیزی جلوی ما را نمی‌گیرد [الان دیگر هیچ چیزی جلودار ما نیست].
  • 3. We need more laws to stop pollution.
    3. ما برای جلوگیری‌کردن از آلودگی، به قوانین بیشتری نیاز داریم.
to stop somebody/something (from) doing something
کسی/چیزی را از انجام کاری بازداشتن
  • 1. There's nothing to stop you from accepting the offer.
    1. هیچ چیزی نیست که تو را از پذیرش آن پیشنهاد بازدارد.
  • 2. You can't stop people (from) saying what they think.
    2. تو نمی‌توانی مردم را از گفتن آنچه فکر می‌کنند بازداری.

3 توقف کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اتراق کردن ایستادن ایست کردن
مترادف و متضاد cease come to a stop
  • 1.He stopped and bought some flowers.
    1. او توقف کرد و چند شاخه گل خرید.
  • 2.Let's stop and look at the map.
    2. بیا توقف کنیم و به نقشه نگاه کنیم.
to stop + adv./prep.
... توقف کردن
  • 1. Ann stopped in front of the house.
    1. "ان" در مقابل خانه توقف کرد.
  • 2. The car stopped at the traffic lights.
    2. آن خودرو در [پشت] چراغ راهنمایی توقف کرد.
  • 3. This train doesn't stop in Evanston.
    3. این قطار در "اوانستون" توقف نمی‌کند.
to stop for something
برای چیزی توقف کردن
  • I'm hungry. Let's stop for lunch.
    من گرسنه هستم. بیا برای ناهار توقف کنیم.
to stop to do something
برای انجام کاری توقف کردن
  • We stopped to admire the scenery.
    ما توقف کردیم تا به منظره نگاه کنیم (و لذت ببریم).

4 دست برداشتن (از کاری) دست کشیدن، بس کردن، (عملی را) متوقف کردن، تمام کردن

مترادف و متضاد cease discontinue end finish quit
to stop (doing something)
(از انجام کاری) دست کشیدن/دست (از انجام کاری) برداشتن/(انجام کاری را) بس کردن/متوقف کردن
  • 1. Can't you just stop?
    1. نمی‌توانی فقط دست بکشی؟
  • 2. Please stop crying and tell me what's wrong.
    2. لطفاً دست از گریه‌کردن بردار و به من بگو چه شده‌است.
  • 3. She criticizes everyone and the trouble is, she doesn't know when to stop.
    3. او از همه انتقاد می‌کند و مشکل این است که نمی‌داند چه زمانی بس کند.
  • 4. Stop it! You're hurting me.
    4. بس کن! داری اذیتم می‌کنی [داری به من آسیب می‌زنی].
  • 5. Stop shouting, you're giving me a headache!
    5. دست از دادزدن بردار، دارم سردرد می‌گیرم!
  • 6. Stop that!
    6. (آن کار را) بس کن [دست از آن کار بردار]!
  • 7. That phone never stops ringing!
    7. آن تلفن هرگز دست از زنگ‌خوردن برنمی‌دارد!
stop what…
متوقف کردن کاری/چیزی را که
  • Mike immediately stopped what he was doing.
    "مایک" فوراً کاری را که داشت انجام می‌داد، متوقف کرد.

5 تمام شدن به پایان رسیدن، متوقف شدن

مترادف و متضاد come to an end end finish
  • 1.His laughter stopped as quickly as it had begun.
    1. خنده او همانقدر سریع که شروع شده بود، متوقف شد.
  • 2.The bus service stops at midnight.
    2. خدمات اتوبوس، نیمه‌شب تمام می‌شود.
  • 3.When is this fighting going to stop?
    3. چه زمانی این دعوا و مرافعه تمام می‌شود؟

6 از کار افتادن از کار انداختن، خاموش کردن، خاموش شدن

مترادف و متضاد break down disable
  • 1.I felt as if my heart had stopped.
    1. حس کردم انگار قلبم از کار افتاده است.
  • 2.What time is it? My watch has stopped.
    2. ساعت چند است؟ ساعتم از کار افتاده است.
  • 3.Why has the engine stopped?
    3. چرا موتور از کار افتاده است؟
to stop something
چیزی را از کار انداختن
  • Can you stop the printer once it's started?
    می‌شود چاپگر را وقتی که شروع به کار می‌کند، از کار انداخت؟

7 مسدود کردن بستن

مترادف و متضاد block close up fill plug
to stop something (up) (with something)
چیزی را (با چیزی) مسدود کردن/بستن
  • 1. He tried to stop the hole with the heel of his boot.
    1. او سعی کرد با پاشنه چکمه‌اش، سوراخ را مسدود کند.
  • 2. Stop (up) the other end of the tube!
    2. انتهای دیگر لوله را مسدود کن!
[اسم]

stop

/stɑp/
قابل شمارش

8 ایستگاه مکان توقف

معادل ها در دیکشنری فارسی: ایستگاه
مترادف و متضاد station
  • 1.I'm getting off at the next stop.
    1. من ایستگاه بعدی پیاده می‌شوم.
  • 2.Is this our stop?
    2. این ایستگاه ماست؟
bus stop
ایستگاه اتوبوس
  • We waited at the bus stop.
    ما در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندیم.
کاربرد اسم stop به معنای ایستگاه
معادل فارسی اسم stop در این مفهوم "ایستگاه" است. stop یا ایستگاه، مکانی است که قطار یا اتوبوس مرتباً برای پیاده و سوار کردن مسافران در آن توقف می‌کند. مثال:
"a bus stop" (یک ایستگاه اتوبوس)
".I'm getting off at the next stop" (من ایستگاه بعدی پیاده می‌شوم.)

9 توقف

معادل ها در دیکشنری فارسی: اتراق ایست توقف
مترادف و متضاد end finish halt pause standstill beginning continuation start
to bring something to a stop
چیزی را متوقف کردن
  • She brought the car to a stop.
    او اتومبیل را متوقف کرد.
to come to a stop
متوقف شدن
  • 1. Please remain in your seat until the plane comes to a complete stop.
    1. لطفاً در صندلی‌هایتان بمانید تا هواپیما کامل متوقف شود.
  • 2. Work has temporarily come to a stop.
    2. کار موقتاً متوقف شده‌است.
to put a stop to something
چیزی را متوقف کردن
  • It is time to put a stop to the violence.
    وقتش است که خشونت را متوقف کنیم.
to make a stop
توقف کردن
  • We made a few stops along the way.
    ما سر راه چندین بار توقف کردیم.
کاربرد اسم stop به معنای توقف
اسم stop در فارسی به معنای "توقف" است. stop یا توقف، به عمل توقف کردن و یا چیزی را متوقف کردن و به حالت سکون درآوردن اشاره دارد. مثال:
".Please remain in your seat until the plane comes to a complete stop" (لطفاً در صندلی‌هایتان بمانید تا هواپیما کامل متوقف شود.)
".We'd have been here sooner, but we made a few stops along the way" (ما زودتر اینجا می‌بودیم، اما سر راه چندین بار توقف کردیم.)

10 همخوان انسدادی (آواشناسی) صامت انفجاری

a bilabial stop
همخوان انسدادی دولبی

11 دکمه (ارگ بادی)

مترادف و متضاد stop knob
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان